eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بالاخره خاله طیبه رضایت داد. با رضایت او، من و فهیمه هم توانستیم همراه پسرهای خاله اقدس برای رفتن به خانه، همراه شویم. خدا را شکر، آقا یونس، پسر خاله اقدس رانندگی بلد بود. او پشت فرمان نشست و برادرش صندلی کنار او. من و فهیمه هم صندلی عقب نشستیم. تا خانه‌ی ما با ماشین راه چندانی نبود. وقتی به خانه رسیدیم، سر کوچه ماشین توقف کرد. نگاه همه ما سمت کوچه بود. کوچه سوت‌ و کور بود و خلوت. یونس از درون آینه وسط ماشین به من و فهیمه نگاهی انداخت و گفت: _ شما همین‌جا باشید.... من میرم تا یه سری توی کوچه بزنم. من و فهیمه در ماشین بودیم که آقا یونس از ماشین پیاده شد و رفت. آن‌قدر مضطرب بودم که بی‌صدا می‌گریستم. چشمانم را بسته بودم و در دلم دعا می‌خواندم که صدای یوسف را شنیدم: _ نگران نباشید درست می‌شه. چشم گشودم آقا یوسف برعکس آن روز که خیلی عصبانی و اخمالو بود، آن شب تنها نگران به‌نظر می‌رسید! فهیمه تاب نیاورد و دست روی دستگیره در ماشین گذاشت تا درب ماشین را باز کند که یوسف گفت: _ خواهش می‌کنم از ماشین پیاده نشید... ممکنه خطرناک باشه. فهیمه مات و مبهوت این حرف یوسف شد اما در آخر تسلیم حرفش شد و دوباره سر جایش نشست. چند دقیقه‌ای طول کشید تا یونس برگشت و گفت: _ توی کوچه هیچ خبری نیست.... ماشینی را هم، من ندیدم.... نمی‌دونم اگر واقعاً خونه تحت نظر باشه، ساواکی ها کجان و از کجا خونه رو تحت نظر گرفتن! یوسف سرکی به اطراف کشید و گفت: _ ممکنه از یکی از همین خونه‌ها این خونه رو تحت نظر گرفته باشند.... نمی‌شه خطر کرد. 🥀🌺 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌺 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🌺 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌺 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌺 🥀🥀💕 🥀🌺
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 وقتی به خانه رسیدم همه منتظر دیدنم بودند. سپند و سحر و سارا و سپیده و حتی مادر ... وقتی سلام گفتم ، همه با شوق پرسیدند: _خب چطور بود؟ _کجا نشسته بودی؟ _جلو بودید یا عقب؟ متعجب نگاهشان کردم. _شما چرا اینقدر ذوق کردید حالا؟ سحر خندید: _خب گفتی داداش دوستت ، دوست صمیمی این خواننده هست ما گفتیم ببینیم کجا نشستی. _ردیف اول بودیم... و همان یک جمله ی ساده ی من ، باعث جیغ سپیده و سارا شد. _وای خدا.... جلو نشسته!... کاش منم باهاش می رفتم. و سپند همان موقع چشم غره ای سمت سارا حواله کرد . طوری که سپیده هم دیگر جرات نکرد حرفی از احساساتش بزند. و درست همان موقع بود که گفتم: _تازه آخر کنسرت اومد حالم رو هم پرسید. نگاه همه سمتم آمد باز.... _یعنی چی؟! _آهنگ اولش گریه ام گرفت.... آخر کنسرت گفت دیدم گریه کردید.... سحر با تعجب پرسید: _خب واسه چی گریه کردی؟! _یاد سختی های زندگی خودمون افتادم خب گریه ام گرفت. سحر لبخندی زد و مادرانه مرا در آغوشش کشید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ وضعیت رو قرمز می‌دیدم، پا به فرار گذاشتم که دوید دنبالم توی سالن. مامان من و شبنم و که دید، یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهمون کرد و بعد سرش و به علامت تاسف تکون داد. -بیاید صبحونه بخورید... _مامان ما صبحونه خوردیم شبنم گفت: -آره خاله دخترت تخم مرغ و رب مهمونمون کرد. _الان تیکه انداختی؟ مامان جوابم و داد: -دختر همه به مهموناشون نون‌ تست و کره مربا با شیر و آب پرتقال می‌دن، اونوقت تو تخم مرغ و رب دادی به شبنم؟ _اوه مامان خودت میگی مهمون، از نظر من مهمون یعنی کسی که باهاش رودربایستی داری، پس شبنم مهمون نیست! مامان نفسش و فوت کرد بیرون و گفت: -خب حالا بیا کمک کن کلی کارا مونده. بلند گفتم: _مامان! ما می‌خوایم بریم کتابخونه که... -لازم نکرده! همش می‌خوای از زیر کار در بری! کمک به مامانت واجبتره تازه ثوابم داره. یه نگاه به شبنم کردم و شونه‌ای بالا انداختم و بعد رفتم آشپزخونه کمک مامان که بعد شبنم هم اومد پیشمون. بابا و ایلیا اومدن و خریدهایی که مامان گفته بود رو آوردن. بالاخره بعد از تموم کردن کارهایی که مامان به من و شبنم واگذار کرده بود، رفتیم توی اتاق تا لباسامون و عوض کنیم. صدای زنگ به صدا در اومد و باهم رفتیم توی سالن. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️