🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_26
بالاخره خاله طیبه رضایت داد.
با رضایت او، من و فهیمه هم توانستیم همراه پسرهای خاله اقدس برای رفتن به خانه، همراه شویم.
خدا را شکر، آقا یونس، پسر خاله اقدس رانندگی بلد بود.
او پشت فرمان نشست و برادرش صندلی کنار او.
من و فهیمه هم صندلی عقب نشستیم.
تا خانهی ما با ماشین راه چندانی نبود. وقتی به خانه رسیدیم، سر کوچه ماشین توقف کرد.
نگاه همه ما سمت کوچه بود.
کوچه سوت و کور بود و خلوت.
یونس از درون آینه وسط ماشین به من و فهیمه نگاهی انداخت و گفت:
_ شما همینجا باشید.... من میرم تا یه سری توی کوچه بزنم.
من و فهیمه در ماشین بودیم که آقا یونس از ماشین پیاده شد و رفت.
آنقدر مضطرب بودم که بیصدا میگریستم. چشمانم را بسته بودم و در دلم دعا میخواندم که صدای یوسف را شنیدم:
_ نگران نباشید درست میشه.
چشم گشودم آقا یوسف برعکس آن روز که خیلی عصبانی و اخمالو بود، آن شب تنها نگران بهنظر میرسید!
فهیمه تاب نیاورد و دست روی دستگیره در ماشین گذاشت تا درب ماشین را باز کند که یوسف گفت:
_ خواهش میکنم از ماشین پیاده نشید... ممکنه خطرناک باشه.
فهیمه مات و مبهوت این حرف یوسف شد اما در آخر تسلیم حرفش شد و دوباره سر جایش نشست.
چند دقیقهای طول کشید تا یونس برگشت و گفت:
_ توی کوچه هیچ خبری نیست.... ماشینی را هم، من ندیدم.... نمیدونم اگر واقعاً خونه تحت نظر باشه، ساواکی ها کجان و از کجا خونه رو تحت نظر گرفتن!
یوسف سرکی به اطراف کشید و گفت:
_ ممکنه از یکی از همین خونهها این خونه رو تحت نظر گرفته باشند.... نمیشه خطر کرد.
🥀🌺
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌺
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🌺
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌺
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌺
🥀🥀💕
🥀🌺
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_26
وقتی به خانه رسیدم همه منتظر دیدنم بودند.
سپند و سحر و سارا و سپیده و حتی مادر ...
وقتی سلام گفتم ، همه با شوق پرسیدند:
_خب چطور بود؟
_کجا نشسته بودی؟
_جلو بودید یا عقب؟
متعجب نگاهشان کردم.
_شما چرا اینقدر ذوق کردید حالا؟
سحر خندید:
_خب گفتی داداش دوستت ، دوست صمیمی این خواننده هست ما گفتیم ببینیم کجا نشستی.
_ردیف اول بودیم...
و همان یک جمله ی ساده ی من ، باعث جیغ سپیده و سارا شد.
_وای خدا.... جلو نشسته!... کاش منم باهاش می رفتم.
و سپند همان موقع چشم غره ای سمت سارا حواله کرد .
طوری که سپیده هم دیگر جرات نکرد حرفی از احساساتش بزند.
و درست همان موقع بود که گفتم:
_تازه آخر کنسرت اومد حالم رو هم پرسید.
نگاه همه سمتم آمد باز....
_یعنی چی؟!
_آهنگ اولش گریه ام گرفت.... آخر کنسرت گفت دیدم گریه کردید....
سحر با تعجب پرسید:
_خب واسه چی گریه کردی؟!
_یاد سختی های زندگی خودمون افتادم خب گریه ام گرفت.
سحر لبخندی زد و مادرانه مرا در آغوشش کشید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_26
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
وضعیت رو قرمز میدیدم، پا به فرار گذاشتم که دوید دنبالم توی سالن.
مامان من و شبنم و که دید، یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهمون کرد و بعد سرش و به علامت تاسف تکون داد.
-بیاید صبحونه بخورید...
_مامان ما صبحونه خوردیم
شبنم گفت:
-آره خاله دخترت تخم مرغ و رب مهمونمون کرد.
_الان تیکه انداختی؟
مامان جوابم و داد:
-دختر همه به مهموناشون نون تست و کره مربا با شیر و آب پرتقال میدن، اونوقت تو تخم مرغ و رب دادی به شبنم؟
_اوه مامان خودت میگی مهمون، از نظر من مهمون یعنی کسی که باهاش رودربایستی داری، پس شبنم مهمون نیست!
مامان نفسش و فوت کرد بیرون و گفت:
-خب حالا بیا کمک کن کلی کارا مونده.
بلند گفتم:
_مامان! ما میخوایم بریم کتابخونه که...
-لازم نکرده! همش میخوای از زیر کار در بری! کمک به مامانت واجبتره تازه ثوابم داره.
یه نگاه به شبنم کردم و شونهای بالا انداختم و بعد رفتم آشپزخونه کمک مامان که بعد شبنم هم اومد پیشمون.
بابا و ایلیا اومدن و خریدهایی که مامان گفته بود رو آوردن.
بالاخره بعد از تموم کردن کارهایی که مامان به من و شبنم واگذار کرده بود، رفتیم توی اتاق تا لباسامون و عوض کنیم.
صدای زنگ به صدا در اومد و باهم رفتیم توی سالن.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️