eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نامه را تا زدم و باز چادر به سر کرده با همان چشمان اشک آلود از اتاق بیرون زدم. سمت خانه ی خاله اقدس رفتم. خانه ی آنها هم مثل ما شلوغ بود. دیگ و دیگچه ها روی اجاقی از چوب در حال قُل قُل بود و شام مهمانان عروسی داشت آماده می شد. و من میان آنهمه شلوغی دنبال پیدا کردن یوسف بودم. و دیدمش که از پله های حیاط پایین آمد و من دویدم سمتش. ایستاد و سر به زیر منتظر شنیدن حرفهای من شد. _این نامه ی من.... لطفا بدستش برسونید... نگاهش سمت کاغذ تا شده ای آمد که سمتش گرفته بودم. _پاکت نامه نداشتید؟ _نه.... _باشه.... برم ببینم میتونم یه پاکت نامه ای چیزی اول پیدا کنم. خواست سمت خانه برگردد که گفتم : _آقا یوسف..... ایستاد. همچنان سر به زیر. _به دستش می رسه حتما دیگه؟ _ان شاء الله.... گفته که می رسونم... به شرط حیات. _ان شاء الله.... ممنونم. سمت خانه چرخید و رفت و من انگار تمام رمقم را از دست دادم. گویی تمام انرژی ام پای همان چند خط نامه رفته بود! برگشتم خانه. باز کار بود و مراسم فهیمه. و من چه حال بدی داشتم. دلم می خواست به قدر هفته ها گوشه ای کز کنم و زانوی غم بغل بگیرم و در تنهایی ام اشک ها بریزم اما حتی برای تنهایی من هم وقت نبود! تا خود شب برای خوب بودن مراسم فهیمه دویدم و کار کردم و شب.... با آمدن عروس و داماد رسما مراسم شروع شد. هر چند من حوصله ی چندانی نداشتم. خانه شلوغ تر شد و کار من و خاله طیبه بیشتر. پذیرایی و چایی و شام و شیرینی و.... اما هر وقت دلم از غم نبود یونس گرفت باز برای فهیمه خدا را شکر کردم.... شاید این تقدیر من و فهیمه بود که هر دو با هم نمی توانستیم خوشبختی را تجربه کنیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀