🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_269
مراسم فهیمه به خوبی و خوشی به پایان رسید. آخر شب عروس و داماد به همراه اقوام داماد رفتند و من و خاله طیبه ماندیم و کلی ریخت و پاش و ظرف و....
هم خسته بودم و هم دلتنگ... هم دلتنگ یونس و هم دلتنگ فهیمه ای که تنها یک ساعتی بیشتر نشده بود که از خانه ی خاله طیبه رفته بود.
کنج اتاق پذیرایی، درست وسط همان ریخت و پاش ها نشسته بودم که صدای زنگ در خانه برخاست.
خاله تنها نگاهم کرد و من فوری گفتم:
_اصلا حال و حوصله ی بلند شدن از جام رو ندارم.
و خاله رفت تا در خانه را باز کند.
طولی نکشید که صدای خاله اقدس را شنیدم.
_ان شاء الله به دل خوش برن همه ی جوونا.
و با ورود خاله اقدس به اتاق ناچار روی زانوهایم بلند شدم که دست روی شانه ام گذاشت و گفت :
_بشین بشین که می دونم خیلی خسته ای.
و کنارم نشست و دستم را گرفت.
_امروز عروسم خیلی خسته شده....
خاله طیبه پوزخندی زد که به جای من خاله اقدس جوابش را داد.
_راست میگم.... این بنده خدا امروز اعصابش بخاطر یونس خط خطی شده.... از طرفی هم خواهرش رفته و تنها شده.
و بعد سر چرخاند سمت من و زل زد در چشمانم که آماده ی گریستن بود.
_نه فرشته جان؟
اشکم سرازیر شد.
_چرا خاله....
_الهی بمیرم برات دخترم.
و سرم را روی شانه اش کشید. بغضم داشت می شکست که گفتم :
_یونس برام نامه داده.... نوشته باقی مدت عقدمون رو می بخشه.... نوشته حالا حالاها بر نمی گرده.
صدای گریه ام بلند شد و سکوت حاکم.... شاید خاله اقدس و خاله طیبه هر دو از شنیدن این خبر شوکه شده بودند!
_نگران نباش دخترم.... یونس اینا رو گفته که تو دلتنگش نشی وگرنه خودش بیشتر از تو دلش برات تنگ شده.
حرف خاله اقدس کمی آرامم کرد اما انگار قرار نبود روی خوش زندگی به این راحتی ها سراغم بیاید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀