🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_271
به جایی رسیدم که دیگر اشکی برای ریختن هم نداشتم. گویی یونس داشت از خاطره وخاطرم محو میشد.
آنقدر که یادم نمیآمد چند ماه است یونس را ندیدهام.
اواخر شهریور ماه بود که یک شب خسته از کار در درمانگاه و کلاسهای پرستاری به خانه برگشتم.
خاله با دیدنم با اخمی عجیب که هم اخم بود و هم نبود سرم فریاد کشید:
_کجا بودی تا حالا؟!
متعجب شدم. از او انتظار نداشتم سرم فریاد بزند.
-کجا بودم؟! درمانگاه... اگه توی خونه زیادی شدم بهم بگید.
لبخند روی لبش را دیدم اما علتش را متوجه نشدم.
-میدونم درمانگاه بودی...منظورم اینه که چرا دیر کردی؟!
-کار داشتم دیگه...مریض داشتیم.
-حیف شد دیگه...حیف شد.
-چی حیف شد؟!.... یه شام سرد شده که دوباره گرمش میکنم.
لبخندش واضحتر شد.
-یونس برگشته ...رفتم دیدنش ...خیلی صبر کردم بیایی ولی نیومدی، منم طاقت نیاوردم و رفتم دیدنش.
احساس کردم چون شمعی آب شدم. کیف از روی شانهام افتاد.
پاهایم سست شد و افتادم دو زانو مقابل خاله.
سمتم دوید و بلند گریست:
-یونس برگشته فرشته ...حالش هم خوبه ...از تو پرسید گفتم که سرت رو شلوغ کردی که کمتر یادش کنی ...گفت اومده که مراسمتون رو بگیرید.
صدای گریهام بلند شد و خاله مرا در آغوش کشید:
-تموم شد فرشته ...این سختی هم تموم شد ...چشمت روشن ...حالا دیگه باید بریم سراغ جهیزیهی شما.
میان اشکهایی که صورتم را پر کرده بود، لبخندی زدم:
-حالا چقدر عجله دارید منو شوهر بدید.
اینار خاله هم خندید:
-من عجله ندارم ...یونس عجله داره ...میگه اومدم تکلیف فرشته را مشخص کنم ...تازه میخواست امشب بیاد خواستگاری ولی از خستگی خوابش برد.
بااین حرف خاله بلند میان گریه خندیدم اما...
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀