🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_274
صدای یاالله گفتن خاله اقدس را شنیدم. خاله طیبه آنها را به اتاق پذیرایی دعوت کرد و من چند دقیقه بعد، با چادر سفیدی از اتاق بیرون زدم.
تا جلوی درب اتاق پذیرایی رفتم و یونس را دیدم.
همان پیراهنی که پارچهاش را برای دوران نامزدیمان خریده بودم و برایش دوخته بودم به تن کرده بود.
خاله اقدس با دیدنم برخاست و با برخاستن او سر یونس هم بالا آمد.
مرا دید و او هم برخاست. سلامی کردم و وارد اتاق شدم.
هنوز ننشسته خاله اقدس گفت:
_طیبه جان چندین ماهه این دوتا باهم حرف نزدن...اجازه بده چند کلمهای باهم حرف بزنند.
_اجازهی ماهم دست شماست ...فرشته جان با آقا یونس برید اتاق جلویی.
و یونس به حرف آمد:
_با اجازتون میریم تو حیاط ...هوا خوبه.
خاله سکوت کرد و من به راه افتادم و یونس پشت سرم.
نشستم روی پلهی اول حیاط.
یونس هم آمد و با فاصله کنارم نشست.
نگاه هردویمان به آسمان بود.
_شما از دستم دلخوری؟
او پرسید و من جواب دادم:
_یه کم....
_من که گفته بودم کارم ممکنه حالا حالاها طول بکشه.
_نه از کارتون دلخور نیستم ...از امروز صبح دلخورم که تا گفتم ما نسبتی باهم نداریم، گذاشتید رفتید.
خندید.
_خب حرف حق زدید ...منم تا رسیدم خونه با مادرم حرف زدم که همین امشب همه چیز رو تمومش کنیم.
_شما کی دوباره میخواهید برگردید؟
_نمی دونم دقیق ...اما اومدم که لااقل مراسممون رو بگیریم بعد برم.
زیر لب آهسته گفتم:
_ که باز خون دل بخورم تا برگردی!
و شنید، سر چرخاند و لحظهای نگاهم کرد. من سر به زیر بودم و او خیره به من.
_فرشته خانم! شما میگی من چکار کنم آخه؟! چرا دستم رو میزاری تو پوست گردو ...مگه دست منه که انتخاب کنم که چکار کنم!
سکوت کردم. او هم چند دقیقهای سکوت کرد . حالا نه او سکوت را میشکست و نه من!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀