🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_275
نمیدونم چند دقیقه گذشت تا بالاخره یونس با لحنی جدی گفت:
_اگر شما مخالف کار منی...
مکث کرد نمیدانم میخواست چه بگوید اما مکثش نشان میداد، گفتنش چندان راحت نیست و بالاخره گفت:
_اگر شما مخالف کار من هستید...من اصراری برای ازدواج ندارم.
باورم نشد همچین حرفی زد!
سرم بیاختیار چرخید سمتش و نگاهش کردم.
_کار من خیلی برام مهمه ...مهمتر از همه چیز ... نمیخوام شما رو اذیت کنم ...اگه واقعا نمیتونید با شرایط من کنار بیایید من اذیتتون نمیکنم.
نگاهم سمتش بود که لحظهای او هم نگاهش را به من سپرد.
این تلاقی نگاه ها چند ثانیه ای دوام آورد و من با بغض، بغضی که دست خودم نبود و شاید ضعف به حساب میآمد اما گفتم:
_باشه آقا یونس ...اینه جواب منی که نزدیک شش ماهه دارم اشک میریزم و منتظر شما هستم!! ...جواب نگرانی و دعاهای من اینه که بیای بگی کارت از من برات مهمتره! ...خب اگه اینطوره چرا امشب اومدی خواستگاری اصلا!؟ ...شما میرفتید دنبال کارتون؟!
کلافه شد. میدانستم اشکهایم آزارش میدهد اما دست من هم نبود.
حالم خیلی بد بود. انگار زجر شش ماههای که کشیده بودم به یکباره بر دلم نازل شد!
_فرشته خانم ...شما که خوب میدونی منظور من از این حرف چی بود ...پس چرا میگی این حرفو آخه! ...من اگه به فکر شما نبودم که همین امروز صبح از خوابی که شش ماه به چشمم نیومده بود، دل نمیکندم تا بیام لااقل شما رو ببینم ...بعد شش ماه با شوق و ذوق اومدم شما رو ببینم باهاتون حرف بزنم که خودت گفتی برم چون باهم نسبتی نداریم...
دیگر توان کنترل اشکانم را نداشتم:
_آخه شما دوتا نامه برام نوشتی توی هردوتاش مدام گفتی برم سراغ زندگی خودم... خب اگه قرار بود برم سراغ زندگی خودم که اینقدر خودم رو زجر نمیدادم که بخاطرت صبر کنم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀