🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_279
فشارم پایین بود. درست مثل یونس! زیادی تفاهم نداشتیم؟!
_تو هم که فشارت پایینه دختر!
_خوبم...
_چی چی رو خوبم ...رو هوا انگاری راه میری ...برو خونه استراحت کن ...کار درمونگاه زیاده از پا درمیای ...من امروز هستم برو خونه.
برخاستم از روی صندلی اتاق معاینه و گفتم:
_خوبم.
_لجباز!
تا جلوی در اتاق رفتم که یونس را دیدم. با همان سِرُم وصل شده به دستش سمتم آمد:
_خوبی؟
جوابش را ندادم و در عوض گفتم:
_برو روی تخت اتاق تزریقات دراز بکش...نباید با سِرُم راه بری.
_تو چی؟! مگه همکارت نگفت باید بری خونه استراحت کنی!
_گوش وایستاده بودی شما؟!
پا به پایم راه میآمد که گفت:
_ آره ... یا همین جا تو اتاق تزریقات خانمها میذاری یه سِرُم بهت بزنن یا باهمین سِرُم خودم شما رو می برم خونه که استراحت کنی ...زود تصمیمت رو بگیر.
لبخندی بیحال زدم و ایستادم. او هم ایستاد.
_سِرُم می زنم شما برو توی اتاق تزریقات خودت.
نمی دانم اصلا کلام آخر حرفم راشنید یا نه. تنها بلند صدا کرد:
_خانم پرستار...
_بله...
_لطفا به این همکار لجبازتون هم یه سِرُم بزنید بلکه یکم استراحت کنه.
لبخندی روی لب او آمد. حالا حتی همکارم هم می دانست یونس نامزد سابقم است و شوهر آیندهی من!
روی تخت اتاق تزریقات خانمها دراز کشیدم که سِرُمی به دستم وصل شد.
_میگم نامزد سابقت هم خیلی حواسش بهت هستها!
_کم حرصم نداده که حالا حواسش بهم هست.
خندید:
_تو هم کم حرصش نمیدی شیطون!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀