🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_280
سِرُمم که تمام شد خانم اشرفی
با یک اخم جدی سراغم آمد:
_خب خب خب ...مثل یه دختر خوب بلند شو برو که نامزدت منتظرته.
_نامزدم! من که نامزد ندارم.
اخمش سمتم را نشانه رفت:
_خودتو لوس نکن همون آقایی که نیم ساعته سِرُمش تموم شده و منتظر توئه.
_یونس!
روی پنبهای که جای سِرُمم گذاشته شده بود را محکم فشردم و از روی تخت پایین آمدم:
_ کار دارم تو درمونگاه.
_تو برو خونه استراحت کن ...من امروز به جات هستم ...این جوری با این خستگی و فشار پایین اگه بخوای کار کنی از پا در میای.
ناچار سمت در اتاق رفتم.
راست میگفت یونس جلوی در اتاق معاینه قدم می زد که نگاهش به من افتاد و با قدمهایی بلند سمتم آمد.
_بریم؟
_کجا بریم؟ من سرکارم هستم ...شما باید بری ...من تو درمونگاه کار دارم.
سر به زیر بود مقابلم که گفت:
_امروز کار بی کار ...با همکارتون هم حرف زدم، فقط یک کلمه می خوام بشنوم و بعدش یاعلی.
_یه کلمه!!.... بعدش یاعلی!!.... یعنی چی؟
سر بلند کرد و مستقیم نگاهم کرد.
_جوابم بله است یا نه؟
_شما داری اینجا ازم جواب بله میگیری؟
مصممتر شد و باز پرسید:
_بله یا نه...همین.
_خوبه خودتون بهتر میدونید اگه جوابم نه بود که دو سال نامزد شما نبودم.
لبخندش را مهار کرد و گفت:
_ پس یاعلی... بفرمایید.
_کجا؟!
_خرید حلقهی عقد.
خشکم زد. شاید شوخی میکرد!
_داری شوخی میکنی واقعا؟!
_اصلا و ابدا.... وقت ندارم... شاید باز ماموریت برم ...اگه پای زندگی من و سختیهای کارم هستی یاعلی ...بریم امروز حلقه رو بخریم و تمام.
_مگه عروسی گرفتن فقط یه حلقه است!
باز چشمانش سمت چشمانم آمد:
_اول حلقه بعد به تشریفاتش هم می رسیم ...هستید یا نه؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀