🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_282
با گریه به در میکوبیدم که یوسف در خانه را باز کرد.
با دیدن اشکهایم ترسید:
_چی شده؟!
_یونس هست؟
و صدای فریاد یوسف برخاست:
_یونس!.... یونس.
یونس هم سراسیمه از پلههای حیاط پایین آمد و من بلند زدم زیر گریه.
_خبر رو شنیدید؟
یوسف و یونس نگران به هم نگاهی انداختند. انگار چیزی نشنیده بودند که گفتم:
_عراق به ایران حمله کرده!
خالا طیبه هم طاقت نیاورد و این طور شد که همه در خانه ی خاله اقدس جمع شدیم.
یوسف رادیو را روشن کرد و خبر حمله ی عراق به ایران را بارها و بارها همه از رادیو شنیدیم.
دیگر انگار طاقت نداشتم. نمی دانم چرا آنقدر کم طاقت شده بودم. زدم زیر گریه.
_آخه چرا؟!.... تازه انقلاب شده بود.... تازه داشت همه چیز آروم می شد.... خدا... این دیگه چه بلایی بود.
یونس نگاهم کرد و آهسته گفت :
_درست می شه....
و یوسف جواب داد:
_باید ببینیم چی میشه..... شاید اشتباهی یه موشکی زدن... شاید قصد جنگ نداشته باشند.
و یونس با خنده ای عصبی جوابش را داد:
_موشک اشتباهی!.... اینکه خیلی مسخره است.... عمدی بوده معلومه.
_به دلتون بد راه ندید حالا باید پیگیر خبرها باشیم ببینم چی می شه.
انگار یوسف فقط به خاطر پریشانی مادرش و خاله طیبه و حتی من آن طور بی ربط همه چیز را می خواست عادی جلوه دهد.
اما شدنی نبود.
تا شب بارها خبر حملات هوایی عراق از رادیو پخش شد. حتی خبر اعزام نیروهای نظامی هم نشان از یک جنگ بزرگ داشت.
و من چه خوش باور بودم که با همه ی این ها باز هم فکر می کردم که این جنگ به زودی به صلح ختم خواهد شد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀