eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همچنان منتظر خبری از یونس و خبرهای جنگ بودم که همان چیزی که نباید می شد، شد! 4 آبان 1359.... روزی سخت و غم انگیز..... روزی که خبر تصرف خرمشهر بدست دشمن، از رادیو پخش شد. خوب یادم هست که در بیمارستان بودم و سرم شلوغ که یکی از همکارانم که می دانست یونس، نامزد سابقم به مناطق جنگی اعزام شده، سراسیمه سمت ایستگاه پرستاری آمد. _فرشته! از همان لحن صدا کردنش قلبم ایست کرد. خودکار میان دستم بی حرکت روی کاغذ ماند و او گفت : _خبر رو شنیدی؟.... عراق خرمشهر رو تصرف کرد! نگاهم در چشمانش ماند و دستم روی کاغذ بی حرکت. _خبر از نامزدت داری؟.... میگن خیلیا کشته شدن. خودکار هم از لای انگشتان دستم افتاد. پاهایم داشت تحملش را برای ایستادنم از دست می داد. _یه خبری ازش بگیر حتما. به زحمت خودکار را روی سکوی پرستاری گذاشتم و تا اولین صندلی نزدیکم پیش رفتم. _چی شد؟!.... فرشته؟! دلم می خواست بلند بلند بزنم زیر گریه اما بغضم شکستنی نبود. همکارانم دورم را گرفتند. هر کدام به نحوی داشتند دلداری ام می دادند اما نه... حال من خرابتر از این حرفها بود. آنقدر که سرپرستار بخش مجبورم کرد آن روز را استراحت کنم. به خانه برگشتم. با حالی خراب.... بغضی که وسط گلویم مانده بود و داشت خفه ام می کرد. وارد کوچه ی خودمان که شدم، یوسف را دیدم که سراسیمه از خانه ی خاله اقدس بیرون زد. پاهایم انگار جان گرفت. دویدم سمتش. _آقا یوسف! سر بلند کرد و مرا دید. نگرانی موج گرفته در چشمانش بود یا حال خرابی که وجه اشتراک بین من و او بود، نمی دانم. بغضم با دیدنش شکست. _تو رو خدا بهم بگید از یونس خبر دارید؟ سر به زیر انداخت و چنان با لحنی ناامید گفت : _نه.... منم دنبال خبری از یونس هستم. که پاهایم توان ایستادن را از دست داد و افتادم دو زانو کف کوچه و بلند زدم زیر گریه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀