هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_288
به هوش که آمدم، زمین و زمان را فراموش کردم. فقط خاطرات بود که جلوی چشمانم رژه می رفت.
اولین خاطره ی جلوی چشمانم همان زیارت قم بود..... همانی که یونس خودش را به معلولیت جسمی و ذهنی زد تا ما را شبانه به حرم ببرد.
حرفهایش، نگاهش، نامه هایش، اصلا تُن صدایش.... وقتی در اتاق شکنجه ی ساواک، روبه رویم، دست و پا بسته فریاد می کشید : یا زهرا....
یا همین دفعه ی آخری که در درمونگاه، خودم به او سِرُم زدم.
همه مثل یک فیلم جلوی چشمم ظاهر شد اما بالاخره با چشمانی که از اشک می بارید بی وقفه، با سیلی های خاله طیبه، نگاهم سمت خاله طیبه رفت.
_فرشته.... عزیزم این آب قند رو بخور.
نگاهم سمت لیوان آب قند رفت.
انگشتر نامزدی مان را خاله در لیوان انداخته بود!
آن آب قند داروی دردم بود یا زهری برای از پا در آوردنم.
بی اختیار باز گریستم و نامش را صدا زدم.
_یونس!..... یونس.... اینقدر گفتی نمی شه که نشد.... اینقدر گفتی حلالم کن که رفتی!
و ناگهان پنجه هایم مشت شد و صدایم با تمام وجود بلند :
_یونسسسسس!
انگار هر قدر صدایش می زدم بیشتر صدایش و نگاهش و خاطراتش جلوی چشمم ظاهر می شد.
خاله طیبه نتوانست آرامم کند. خاله اقدس جلو آمد و با همان پلاکی که به دست داشت مرا در آغوش کشید.
هر دو با هم گریستیم اما خاله اقدس خیلی صبورتر از من بود.
نمی شد.... توان صبر دیگر نداشتم. بعد از داغ پدر و مادر و جدایی فرهاد از ما، دیگر توان داغ یونس را نداشتم.
آنقدر جیغ زدم که صدایم گرفت و تارهای صوتی ام چنان دچار التهاب شد که انگار حنجره ام سوخت و زخمی شد.
چشمانم از شدت گریه پف کرد و صدایم گرفت و پارچه ی سیاهی سر در خانه ی خاله اقدس زده شد.
حجله ای با اعلامیه ی شهادت یونس سر کوچه را مزین کرد و داغ دل ما را تازه.
با آن همه شاهدی که می گفت یونس دیگر زنده نیست اما هنوز باورش برایم سخت بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀