eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 واقعیت همین بود که مادر دستگیر شده بود. همین حقیقت ناگوار من و فهیمه را نابود کرد. دیگر حال‌وهوای خانه‌ی خاله طیبه خوب نبود. نه من میلی به چرخاندن دسته ی چرخ خیاطی خاله طیبه داشتم، نه فهیمه حال رفتن به کارگاه تولیدی را داشت. حتی گاهی خود خاله طیبه هم از شدت نگرانی دور از چشم من و فهیمه می‌گریست. بدتر از همه این بود که، هیچ راهی برای باخبر شدن از حال و احوال مادر پیدا نکردیم. جزء صبر هیچ راهکاری وجود نداشت و چقدر صبر کردن سخت و تلخ بود! خاله اقدس برای آرام کردن دل من و فهیمه تمام همسایه‌ها را به منزل خودش دعوت کرد و یک دعای توسل جمعی به راه انداخت. بلکه با توسل به خدا و ائمه این مشکل حل می شد. بعد از دعا با چشمانی که از شدت گریه کاسه ی خون شده بود، در جمع و جور کردن خانه به خاله اقدس کمک کردم. فهیمه و خاله طیبه هم داشتند لیوان‌های چایی و پیش دستی ها را می‌شستند که خاله اقدس گفت: _ زحمت نکشید همه این کارها را خودم هم می‌تونم انجام بدم.... برید یه دقیقه بشینید بزارید با هم حرف بزنیم.... ان‌شاءالله که درست می‌شه خدا کمک می‌کنه، این مشکل هم برطرف می‌شه.... نگران نباشید خدا بزرگه.... اصلا امشب یه شام درست می‌کنم هممون دور هم یه لقمه‌ای با هم می‌خوریم. بجای من و فهیمه خاله طیبه جواب داد: _ نه اقدس جان.... حال‌وحوصله جایی رفتن و موندن نداریم.... میریم خونه غذا هم هست. اما خاله اقدس باز اصرار کرد: _ یعنی چی؟!.... می‌گم نه دیگه.... می‌خوام شام درست کنم بابا.... این دو تا طفلکی دارن دق می‌کنن.... هی تو خونه می‌شینید گریه می‌کنید که چی بشه؟!.... بسپرید دست خدا بذار دور هم باشیم حال‌وهوا تون عوض می‌شه. 🥀🌜 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌛 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🌜 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌛 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌜 🥀🥀💕 🥀🌛
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 نمی دانم چرا همین که سپیده قبول کرد همراهم بیاید ، کلی ذوق کردم. صورتش را بوسیدم و فردای آن روز وقتی مدرسه رفتم و ژیوا را دیدم گفتم: _من می آم .... اما با خواهرم.... نگاهش را لحظه ای روی صورتم نگه داشت و بعد پرسید: _خواهرت؟!... مگه می خوای بری سیزده بدر که همراه میاری. و من مصمم جوابش را دادم. _من یا با خواهرم میام یا نمیام ... حالا خودت می‌دونی.... _خیلی خب ... بیا بابا....با خواهرت بیا... به یاشار میگم با آیهان هماهنگ کنه ... بهت خبر میدم. و من قبل از اینکه باز بخواهد کنایه ای بزند از او فاصله گرفتم . اما حقیقتا نمی دانم چرا بی دلیل ذهنم درگیر این دیدار شده بود. چرا آیهان می خواست مرا ببیند!!؟؟ و اینهمه اصرار ژیوا برای چه بود؟!!! همه ی این سوالات وقتی جواب داده می شد که شاید به آن دیدار می رفتیم ... غافل از اینکه این سوالات جوابی نداشت! بالاخره همراه سپیده به دیدن آیهان رفتیم. یک دیدار ساده در یک کافی شاپ.... یاشار و ژیوا هم آمده بودند.... و من... حتی مجبور شدم به خانواده ام دروغ بگویم که من و سپیده برای خرید بیرون رفته ایم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ من ادامه دادم: _هر که گفتار نرم پيش آرد* همه دل ها به قيد خويش آرد* آرمان: -در دايره قسمت ما نقطه‌ی تسليميم* لطف آنچه تو انديشی حكم آنچه تو فرمايی* خوبه که این دوتا بلد نبودن و انقدر بلد بودن! بازی تازه داشت قشنگیشو به رخ می‌کشید که یهو صدای جیغ شبنم رفت بالا! -سوووووسک! از جام بلند شدم تا ببینم سوسک کجاست که دیدم چسبیده به پاش! شبنم چشم‌هاش و بسته بود و دهانش و باز کرده بود و همینجور جیغ می‌کشید. من چون از سوسک نمی‌ترسیدم بلند شدم، یه دمپایی برداشتم و محکم زدم به سوسک و در کسری از ثانیه... _کشتمش! شبنم برای یک لحظه ساکت شد و دوباره صدای جیغش رفت هوا! انگار تازه درد جایی که دمپایی زده بودم و یادش اومده بود -آییی پام! خاله اومد بیرون: -شبنم چته؟ خونه رو گذاشتی رو سرت؟ _هیچی خاله سوسک به پاش چسبیده بود، کشتمش. -شبنم خجالت بکش مادر! بعد هم رفت توی سالن که شبنم یه نیشگونی ازم گرفت: -تو چرا نمیگی با دمپایی با همه توانایی که داشتی زدی به پام‌؟ یکی طلبت! تمام این مدت، آرمان و ایلیا نظاره‌گر ما دوتا بودن! دستم و جلوی چشماشون تکون دادم: _شما ماتِ‌تون برده چرا؟ یه بار دیگه دستم و تکون دادم: _شبنم تحویل بگیر انقدر جیغ زدی گوشاشون دیگه نمی‌شنوه! -خانم آی‌کیو چشم‌هاشون که باید ببینه دستت و داری تکون می‌دی. یهو همزمان سرهاشون و به علامت تاسف تکون دادن و بعد زدن زیر خنده و بازم همزمان گفتن: -خب، کجا بودیم؟! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️