eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 من و خاله طیبه از هر ترفندی استفاده کردیم تا بتوانیم لباس مشکی را از تن خاله اقدس در بیاوریم اما نشد که نشد. عکس نقاشی شده ی یونس که کار بچه های مسجد محل بود، در اتاق پذیرایی خاله اقدس، کنج اتاق جا خوش کرده بود و هر بار که به دیدن خاله اقدس می رفتم، با چشمان قرمز و اشک آلودش مواجه می شدم که گویی باز خیره به کنج اتاق مانده بود. بارها در تنهایی ام، در اتاق خودم به آسمان خیره شدم و با یونس حرف زدم. با او از خاطراتمان گفتم و از بی وفایی اش نالیدم. از چشمان اشک بار خاله اقدس برایش گفتم و از لباس مشکی که دیگر همرنگ روزهای اخیر خاله اقدس شده بود. چقدر صبور شده بودم که دیگر بعد از داغ مادر و پدر، اشک هایم خشک بود. حتی برای داغ یونس! اما سینه ام بدجوری از آتش فراقش می سوخت. اواسط زمستان 59 بود. یوسف هم هنوز در جبهه بود و خبری از او نبود. خاله طیبه و فهیمه و خاله اقدس همگی داشتند برای رزمندگان جبهه، شال و کلاه می بافتند. و من.... با هیچ کاری انگار آرام نمی گرفتم. نه در بیمارستان آرام و قرار داشتم و نه در خانه.... احساسی عجیب داشتم که انگار جامانده ای بودم از غافله! با همه ی کاری که در بیمارستان داشتم اما باز هم انگار تکه ی آخری از پازل زندگی ام گم بود. نبود یونس کم کم برایم عادت شده بود اما حس و حالی عجیب نمی گذاشت که آرام و قرار بگیرم. همان حوالی بود که یک روز که از بیمارستان به خانه بر می گشتم، یونس را دیدم! ساکی در دست داشت و در تاریکی کوچه سمت خانه ی خاله اقدس پیش می رفت! لباس رزم به تن داشت و در تاریکی شب، پشت در خانه ی خاله اقدس ایستاد. و من محو تماشایش.... خودش بود! تاملی کرد و زنگ خانه را زد که بلند فریاد زدم: _یونس! صدایم تا گوشش رسید اما بر نگشت و نگاهم نکرد. شاید چون دیگر به هم محرم نبودیم. دویدم سمتش و از سر کوچه تا انتهای کوچه که خانه ی خاله اقدس بود، را چنان دویدم که بین راه یک بار زمین خوردم اما فوری رو پا ایستادم و باز دویدم. رسیدم به او و او هنوز پشتش به من بود. شانه هایش می لرزید از بغض و من در تاریکی تنها حجم شانه هایش را که تکان می خورد می دیدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀