🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_292
من و خاله طیبه از هر ترفندی استفاده کردیم تا بتوانیم لباس مشکی را از تن خاله اقدس در بیاوریم اما نشد که نشد.
عکس نقاشی شده ی یونس که کار بچه های مسجد محل بود، در اتاق پذیرایی خاله اقدس، کنج اتاق جا خوش کرده بود و هر بار که به دیدن خاله اقدس می رفتم، با چشمان قرمز و اشک آلودش مواجه می شدم که گویی باز خیره به کنج اتاق مانده بود.
بارها در تنهایی ام، در اتاق خودم به آسمان خیره شدم و با یونس حرف زدم.
با او از خاطراتمان گفتم و از بی وفایی اش نالیدم.
از چشمان اشک بار خاله اقدس برایش گفتم و از لباس مشکی که دیگر همرنگ روزهای اخیر خاله اقدس شده بود.
چقدر صبور شده بودم که دیگر بعد از داغ مادر و پدر، اشک هایم خشک بود.
حتی برای داغ یونس!
اما سینه ام بدجوری از آتش فراقش می سوخت.
اواسط زمستان 59 بود. یوسف هم هنوز در جبهه بود و خبری از او نبود.
خاله طیبه و فهیمه و خاله اقدس همگی داشتند برای رزمندگان جبهه، شال و کلاه می بافتند.
و من.... با هیچ کاری انگار آرام نمی گرفتم. نه در بیمارستان آرام و قرار داشتم و نه در خانه....
احساسی عجیب داشتم که انگار جامانده ای بودم از غافله!
با همه ی کاری که در بیمارستان داشتم اما باز هم انگار تکه ی آخری از پازل زندگی ام گم بود.
نبود یونس کم کم برایم عادت شده بود اما حس و حالی عجیب نمی گذاشت که آرام و قرار بگیرم.
همان حوالی بود که یک روز که از بیمارستان به خانه بر می گشتم، یونس را دیدم!
ساکی در دست داشت و در تاریکی کوچه سمت خانه ی خاله اقدس پیش می رفت!
لباس رزم به تن داشت و در تاریکی شب، پشت در خانه ی خاله اقدس ایستاد.
و من محو تماشایش.... خودش بود!
تاملی کرد و زنگ خانه را زد که بلند فریاد زدم:
_یونس!
صدایم تا گوشش رسید اما بر نگشت و نگاهم نکرد.
شاید چون دیگر به هم محرم نبودیم. دویدم سمتش و از سر کوچه تا انتهای کوچه که خانه ی خاله اقدس بود، را چنان دویدم که بین راه یک بار زمین خوردم اما فوری رو پا ایستادم و باز دویدم.
رسیدم به او و او هنوز پشتش به من بود. شانه هایش می لرزید از بغض و من در تاریکی تنها حجم شانه هایش را که تکان می خورد می دیدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀