هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_293
_یونس!
و در خانه ی خاله اقدس هم باز شد. ولی نگاه خاله اقدس مانند من متعجب نشد.
_یوسف!.....
و نگاه خاله به من هم افتاد :
_چی شده فرشته جان؟
یوسف چرخید و با چشمانی پر اشک نگاهم کرد. پاهایم خالی کردند!
افتادم کنار دیوار و باز بعد از مدت ها گریستم.
خاله اقدس هم همپایم گریست و پرسید :
_چی شده؟
نه من توضیح دادم و نه یوسف. هر سه می گریستیم. من و یوسف می دانستیم از چه چیزی و خاله اقدس از گریه ی ما.
کمی که گریستم برخاستم و گفتم:
_ببخشید.... واقعا ببخشید.... کوچه تاریک بود و من..... اشتباه کردم.
یوسف حرفی نزد و خاله اقدس باز متوجه منظورم نشد.
_خدا ببخشه دخترم... نگفتی چی شده فرشته جان؟
_مهم نیست خاله....
رفتم سمت خانه ی خودمان و با کلید در خانه را باز کردم و خودم را تا در حیاط خانه انداختم باز توانم از دست رفت.
افتادم همان پای در و با دو دست بغض شکسته ام را خفه کردم تا صدایش به گوش خاله طیبه یا خاله اقدس و یوسف نرسد.
می سوختم از آتشی که گویی در سینه ام به پا بود.
چند دقیقه ای همانجا روی زمین نشستم و گریستم، اما ناچار، بعد از چند دقیقه، با توانی به صفر رسیده، جسمم را که جنازه ای متحرک بیش نبود، سمت خانه کشاندم به زحمت.
چه حالی داشتم را نمی دانم اما خاله با دیدنم جیغ کشید!
_یا خدا.... فرشته!.... چی شده؟!
خاله مرا در آغوش کشید.... تن خسته ام در آغوشش وا رفت که بلند در آغوشش گریستم.
_چرا؟!.... خاله چرا؟!
_چرا چی عزیزم؟!
_چرا اینقدر مصیبت می بینم؟
_عزیزززم....
جوابی نداد اما همپای اشکانم گریست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀