هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_294
حالم آن روز ها خیلی بد بود.... داشتم مرگ تدریجی خودم را تجربه می کردم انگار.
خاله اقدس و خاله طیبه هم که انگار می دانستند چقدر حالم بد است ترتیب یک شام دعوتی را دادند.
خاله طیبه یکی از آن غذاهای خوشمزهای که حرف نداشت را درست کرد و خاله اقدس را مهمان.
خسته از بیمارستان به خانه برگشتم که با دیدن خاله اقدس و یوسف، کمی متعجب شدم.
با یک سلام همه پی به خستگی ام بردند.
خاله طیبه مرا نشاند و گفت :
_بشین برات یه چایی بریزم خستگیت بره.
نشستم که خاله اقدس نگاهم کرد. لبخندی به لبش بود.
_خسته نباشی دخترم.
_ممنون... زنده باشید.
_خدا رو شکر ما توی همسایه ها یه خانم دکتر هم داریم.
_منو می گید؟!
_آره دیگه دخترم.
لبخندی زدم از این اغراق خاله اقدس!
_البته من دکتر نیستم خاله.... پرستارم....
و این بار یوسف گفت :
_ البته توی قرارگاه ما، به پرستارها هم دکتر می گن..... آخه ما یه درمونگاه تو قرارگاهمون داریم که مجروحان جنگی رو میارن اونجا و اونایی که نیازمند عمل جراحی نباشند، و با یه پانسمان و یه سِرُم کارشون درست می شه رو همونجا درمان می کنند.
نگاهم سمت یوسف رفت.
_شما کی می خواید برگردید؟
آنقدر سوالم بی ربط بود که حتی خود یوسف هم شوکه شد.
_من!!.... فعلا هستم.... به خاطر حال مادر، زیاد نخواستم بمونم.
با جدیت نگاهش کردم و گفتم :
_غیبتتون نباشه من خودم همینو به خاله طیبه گفتم.... گفتم شما حال و روز مادرتون رو دیدید و گذاشتید رفتید؟!
نگاهش را به گل های قالی دوخت و مکثی کرد که خاله اقدس به جای او جواب داد :
_نگو فرشته جان.... به خدا یوسف به فکر منم هست... اومد ازم اجازه گرفت.... گفت نیرو می خوان ولی اگه اجازه می دی من می رم.... منم گفتم برو مادر..... ولی زود برگرد که..... که من طاقت چشم انتظاری دیگه ندارم بعد از یونس.
و با رسیدن به نام « یونس » بغضش ترکید.
همان موقع خاله طیبه با سینی چای وارد اتاق شد.
_ای وای اقدس جان.... به خدا خود یونس هم اگه بفهمه داری این جوری خودتو عذاب می دی..... ازت دلخور می شه.
_چاره چیه طیبه جان..... دارم دق می کنم تو خونه..... اصلا یه بارم خوابشو ندیدم..... میگم مادر آخه چرا به خوابم نمیای تا ازت بپرسم چه بلایی سرت آوردن آخه.
_خب همینه دیگه.... واسه اینکه اینقدر بی تابی می کنی به خوابت نمیاد.
خاله طیبه این را گفت و یوسف ادامه ی حرف خاله را گرفت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀