eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ الان با این معذرت‌خواهی شما، آش از روی زمین جمع میشه؟ کمی نگاهم کرد و فوری خم شد. کاسه ی ملامین را از روی زمین برداشت و سرش را سمت من بالا گرفت. _حق باشماست.... بازم عذر میخوام.... الان کاسه رو میشورم و میارم. او رفت و من نمیدانم گیج کدام عکس العمل او شدم که مثل مجسمه ها، همان پای در خشکم زد. نگاهم روی محتویات آش ریخته شده روی زمين بود که برگشت. کاسه ی خالی آش را شسته بود و درونش را با نبات خوش رنگی، پر کرده بود. تازه آن وقت بود که شرمنده شدم. رنگ خوش و زرد نبات ها داشت مرا سرزنش میکرد که چرا برای یه اتفاق ساده و کاسه ی خالی آش، باید یه کاسه پُر نبات بگیرم. _بفرمایید.... _چرا.... چرا نبات؟!.... کاسه ی آش که خالی بود؟! لبخندی زد و با شرمندگی گفت : _اون بابت اشتباه منه.... پایین چادرتون هم، با سهله انگاری من کثیف شد.... ببخشید. نفس پری کشیدم و کاسه را گرفتم و بی هیچ حرفی رفتم سمت در نیمه باز خانه ی خاله طیبه که متعجب از کنار چهارچوب در خانه شان نگاهم کرد. _شما مستاجر طیبه خانم هستید؟ نگاهم روی او دقیق شد. آن پیراهن یقه کیپ مردانه و تسبیح میان دستش، یا آن سبیل پر پشت مشکی بالای لبش، حتم داشتم از اهالی مومن کوچه ی خاله طیبه و محله بود! _خیر.... طیبه خانم ، خاله ی بنده هستند.... گفتم و وارد حیاط شدم. هنوز دو قدم به داخل حیاط برنداشته، فهیمه با عصبانیت سرم داد زد : _کجا رفتی دو ساعته؟!.... حالا خوبه یه کاسه آش بردی!... اگه بخوای همه ی کاسه های آش رو پخش کنی حتما شب میشه. بی توجه به حرفش تنها گفتم : _یه کاسه آش دیگه بدید.... این جلوی در ریخت. 🥀🌹 🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌹〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🌹 🥀🌹