🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_3
_ الان با این معذرتخواهی شما، آش از روی زمین جمع میشه؟
کمی نگاهم کرد و فوری خم شد. کاسه ی ملامین را از روی زمین برداشت و سرش را سمت من بالا گرفت.
_حق باشماست.... بازم عذر میخوام.... الان کاسه رو میشورم و میارم.
او رفت و من نمیدانم گیج کدام عکس العمل او شدم که مثل مجسمه ها، همان پای در خشکم زد.
نگاهم روی محتویات آش ریخته شده روی زمين بود که برگشت. کاسه ی خالی آش را شسته بود و درونش را با نبات خوش رنگی، پر کرده بود.
تازه آن وقت بود که شرمنده شدم.
رنگ خوش و زرد نبات ها داشت مرا سرزنش میکرد که چرا برای یه اتفاق ساده و کاسه ی خالی آش، باید یه کاسه پُر نبات بگیرم.
_بفرمایید....
_چرا.... چرا نبات؟!.... کاسه ی آش که خالی بود؟!
لبخندی زد و با شرمندگی گفت :
_اون بابت اشتباه منه.... پایین چادرتون هم، با سهله انگاری من کثیف شد.... ببخشید.
نفس پری کشیدم و کاسه را گرفتم و بی هیچ حرفی رفتم سمت در نیمه باز خانه ی خاله طیبه که متعجب از کنار چهارچوب در خانه شان نگاهم کرد.
_شما مستاجر طیبه خانم هستید؟
نگاهم روی او دقیق شد.
آن پیراهن یقه کیپ مردانه و تسبیح میان دستش، یا آن سبیل پر پشت مشکی بالای لبش، حتم داشتم از اهالی مومن کوچه ی خاله طیبه و محله بود!
_خیر.... طیبه خانم ، خاله ی بنده هستند....
گفتم و وارد حیاط شدم. هنوز دو قدم به داخل حیاط برنداشته، فهیمه با عصبانیت سرم داد زد :
_کجا رفتی دو ساعته؟!.... حالا خوبه یه کاسه آش بردی!... اگه بخوای همه ی کاسه های آش رو پخش کنی حتما شب میشه.
بی توجه به حرفش تنها گفتم :
_یه کاسه آش دیگه بدید.... این جلوی در ریخت.
🥀🌹
🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌹〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🌹
🥀🌹