هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_301
راهی شدم.
به بیمارستان صحرایی که طبق گفته های خیلی از دوستانم، خیلی مجهز بود.
همراه چند پزشک از جمله دکتر شهامت، دکتر وافقی، دکتر ساداتی و چند تن از پرستاران که گرچه زیاد آشنایی با آنها نداشتم اما در طول مسیر آشنا شدم.
پروانه خانم، عادله خانم و لیلا خانم.
ما با یکی از اتوبوس های نیروهای اعزامی به سمت بیمارستان صحرایی فرستاده شدیم.
البته یک لیست از داروها هم طبق درخواست بیمارستان صحرایی، برایشان می بردیم.
صبح زود حرکت کردیم و بعد از یک استراحت کوتاه بین راه، برای نماز و ناهار، دوباره راه افتادیم و شب بود که به مقصد رسیدیم.
هوا تاریک بود و چیزی دقیق از محل استقرارمان دیده نمی شد.
اما آن طور که یکی از همراهان ما می گفت، ما نزدیک یکی از مقرهای نیروهای خودی بودیم برای محافظت از این بیمارستان صحرایی.
و در همان تاریکی شب هم آقایی با لباس رزمندگان به استقبال ما آمد.
_سلام خوش آمدید.... من از طرف فرمانده ی پایگاه به شما خوش آمد می گم.... ببخشید که اینجا تاریکه.... چند شب قبل جت های جنگی عراق حول و حوش مقر پرواز می کردند.... احتمالا برای شناسایی محل.... ما هم شب ها برای امنیت بیشتر سعی می کنیم از روشنایی استفاده نکنیم.
با همان چراغ نفتی که در دست داشت ما را سمت بیمارستان صحرایی برد.
چادر بزرگی که در پشت یک خاک ریز استتار کرده بودند.
بیمارستان مجهزی بود واقعا و چند بخش مختلف داشت.
بخش درمانگاه، بخش داروخانه، بخش جراحی، بخش مراقبتهای ویژه.
برای مناطق جنگی این امکانات ویژه به نظر می آمد.
مدیریت بیمارستان صحرایی هم با دکتر سن بالایی بود به نام دکتر محمدی.
او بود که من و عادله خانم را در بخش درمانگاه مشغول به کار کرد.
در واقع در آن بیمارستان صحرایی هر کسی که در هر جایی یا هر بخشی کار می کرد، به خاطر نیاز آن بخش بود و امکان جابه جایی در بخش های مختلف هم وجود داشت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀