هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_302
آن شب به خاطر خستگی راه، به ما تخفیف دادند تا در اقامتگاه مخصوص پرستاران و دکتران بیمارستان، کمی استراحت کنیم.
اما من با همه ی خستگی که داشتم باز برای کار در درمانگاه بیمارستان آنقدر ذوق زده بودم که خواب از چشمانم رخت بربندد.
اما بالاخره خستگی بر من غلبه کرد و خواب هوشیاری را از چشمانم ربود.
فردای آن روز با صدای عادله دوستم از خواب بیدار شدم.
_فرشته جان... بلند شو.... باید بریم سراغ بیماران درمونگاه.
با همان چند جمله ی « باید بریم سراغ بیماران درمونگاه » از جا برخاستم.
در دستشوئی هایی که کنار خوابگاه ما بود، صورتم را شستم و روپوش سفید پرستاری ام را تن کردم.
وارد درمانگاه شدم که دکتر شهامت را در درمانگاه دیدم.
_سلام دکتر.....
_سلام صبح بخیر....
_شما هم تو بخش درمونگاه کار می کنید؟
_فعلا که اینجا رو به من سپردن.
_خب پس شما بفرمایید چکار باید انجام بدم؟
_دوتا مریض داریم..... یکی از شدت خستگی و بی خوابی بهش سِرُم زدیم تا کمی استراحت کنه و یکی هم دچار جراحت سطحی بوده که زخمش بخیه شده و منتظریم تا پانسمانش عوض بشه و ترخيص.
_باشه.... من همین الان به هر دو سر می زنم.
سمت یکی از تخت های درمانگاه رفتم و مریضی که به خاطر شدت خستگی و بی خوابی، سِرُم گرفته بود.
نگاهی به سِرُم دستش انداختم. هنوز خیلی مانده بود تا سِرُمش تمام شود اما سرعت سِرُمش بالا بود و چون نیاز به استراحت کافی داشت، کمی سرعت سِرُمش را کم کردم تا بیشتر استراحت کند.
بعد هم سراغ مجروحی رفتم که پانسمانش باید تعویض می شد.
سینی استیل وسایل تعويض پانسمانش را برداشتم و بالای سرش رفتم.
_آقا.... آقا....
خواب بود که با صدا زدنم بیدار شد.
_ببخشید ولی باید پانسمان دستتون رو عوض کنم.
_سلام.... ممنونم.
_خواهش می کنم.
مشغول به کارم شدم که عادله هم سر رسید و گفت :
_خب.... چکار می کنی؟
_من پانسمان ایشون رو عوض می کنم شما هوای اون مریض رو داشته باش فعلا.
_خب ایشون که خوابه....
_خواب براش لازمه.... سِرُمش رو کم کردم که بخوابه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀