هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_303
عادله سمت همان بیماری که سِرُمش را کم کرده بودم رفت.
و من همچنان در حال تعویض پانسمان بودم. کارم داشت تمام می شد که صدایی به گوشم رسید.
_آقا سید ما خوابه یا بیدار؟
_بفرمایید بیرون لطفا ایشون خواب هستن... سِرُمش رو کم کردیم که استراحت کنند.
_لطفا یه خواب آور هم بهش بزنید بلکه یه کم بیشتر استراحت کنه تا حالش باز بد نشه.
_نیازی نیست با همین سِرُم حالشون خوب می شه.
_ممنون خانم پرستار.
یک لحظه احساس کردم گوش هایم چقدر این تُن صدا را می شناسد!
با آنکه آن دو آرام صحبت می کردند تا بیمار استراحت کند، اما آن جمله ی « ممنونم خانم پرستار » بی اختیار مرا یاد یونس انداخت.
فوری سر برگرداندم اما آن رزمنده رفته بود.
_چی شد فرشته؟
_هیچی.... هیچی.... شما هم پانسمانتون عوض شد می تونید برید.
_ممنون خانم دکتر...
_من دکتر نیستم..... پرستارم.
_فرقی نداره... زحمت کشیدید.
و بعد از رفتن او، آن مریض دیگر هم بیدار شد.
_خانم دکتر... خانم دکتر....
عادله سمت تخت او رفت.
_ما خانم دکتر نداریم اینجا.... امرتون؟
_سِرُمم رو زیاد کنید زود تموم بشه.... من باید برم.
_کجا برادر؟... شما فعلا باید استراحت کنی.
_نمی شه..... باید با فرمانده ی پایگاه جایی برم... دیرمون شد.
_نگران نباش حتما فرمانده ی شما حالت رو می دونه و اونم معتقده که باید استراحت کنید.
_نه..... توبیخ می شم.... تو رو خدا این سِرُم رو زیاد کنید.
کنجکاوانه نگاهش کردم.
_فرمانده تون کجاست برادر؟.... بگید من برم باهاش صحبت کنم ببینم چرا اینقدر سخت می گیره.
_سنگرش رو همه می دونن.... از هر کی بپرسید نشونتون می ده.
_باشه... شما استراحت کنید من می رم با فرمانده تون صحبت می کنم.... اسم شریفتون رو می فرمایید؟
_بگید سید.... خودش می شناسه.
_باشه..... خیالت راحت باشه... حالا استراحت کن.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀