هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_312
خوابم برد....عمیق.
آنقدر که زمان و مکان فراموشم شد.
و یک دفعه با صدای مهیبی از خواب پریدم!
انگار زمین بلند و پر صدا لرزید.
حتی یوسف هم از خواب پرید.
_چی شده؟.... چی شده؟
این سوالی بود که من باید از او می پرسیدم اما نمی دانم چرا او داشت از من می پرسید.
_من کجام؟...... اینا چیه به دستم وصله؟
_آروم باشید.... فشارتون پایین بود سِرُم زدم..... بذار سِرُمت رو قطع کنم.
_نه... کلا درش بیار.
_نمی شه باید استراحت کنی.
_نمی شنوی صدا رو؟.... باید برم....
ناچار سِرُم را از دستش کشیدم که برخاست و از سنگر بیرون زد.
بمباران بود.... عراقی داشتند پایگاه را می زدند.
صدای یوسف که بلند و رسا فریاد می زد بر سر و صدای اطراف غلبه کرد.
_همه برید تو سنگرا.... هیچ کی اینجا نمونه.... همه برید تو سنگرا..... پناه بگیرید.
و چرخید یک لحظه و مرا دید.
_چرا وایستادی؟.... مگه نمی بینی دارن بمباران می کنند.
گیج شده بودم شاید. کمی نگاهش کردم و او باز سرم فریاد کشید :
_برو تو سنگر...
این بار اطاعت کردم و آنقدر در سنگر ماندم که وضعیت سفید شد. از سنگر بیرون دویدم تا به مجروحان احتمالی کمک کنم.
نه دیگر خبری از بمباران بود و نه خبری از یوسف!
نگاهم به اطراف چرخید تا ببینم آیا کسی مجروح شده یا نه.
که با صدای یوسف سمتش چرخیدم.
_خانم پرستار.....
_بیا اینجا.....
دویدم سمت کسی که روی زمین افتاده بود و یوسف بالای سرش بود.
یکی از رزمنده ها بود.
خون زیادی داشت از پایش می رفت.
_باید ببریدش تو درمونگاه.
چند نفر کمک آمدند و مجروح را روی دست بلند کردند. همراه آنها سمت درمانگاه رفتم.
_بذاریدش روی تخت....دکتر شهامت رو صدا کنید.
عادله هم به کمکم آمد. پایین شلوار مجروح را از زانو با قیچی پاره کردیم، صحنه ی دلخراشی را دیدیم.
پایش در اثر انفجار از زانو قطع شده بود و تنها به تکه ای از ماهیچه وصل بود.
این اولین صحنه ی بدی نبود که می دیدم....اما....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀