هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_318
چند روزی از یوسف خبر نداشتم.
و نمی دانم چرا با آنکه کاری هم پیش نیامده بود تا باز دکتر شهامت مرا سمت او بفرستد اما منتظرش بودم.
منتظر که در درمانگاه او را ببینم یا در محوطه ی پايگاه شاید.
ولی هیچ جا نبود!
کنجکاو شدم کمی. یک روز که سرمان در درمانگاه خلوت تر بود، بی دلیل یا با دلیل.... نگرانی یا کنجکاوی.... سراغش را گرفتم.
وارد محوطه ی پایگاه شدم و از یکی از رزمنده ها پرسیدم :
_ببخشید برادر... با فرمانده کار داشتم ولی چند روزه ایشون رو نمی بینم.
_فرمانده رفتند.
_رفتند!... کجا رفتند؟!.... مرخصی؟
_نه... خط مقدم.
حس کردم از شنیدن آن دو کلمه اضطراب در وجودم نشست.
_خط مقدم!
_بله....
من مات و مبهوت در جا خشکم زده بود که باز پرسیدم :
_ببخشید ببخشید.... برای چکاری رفتن؟ بر می گردن؟
_نمی دونم.... فرمانده از کاراشون چیزی به ما نمی گن.
_خب.... خب الان به جای فرمانده کی تو پایگاه هست؟
_فعلا فرمانده نداریم... حالا یا خود فرمانده بر می گردند یا....
باقی یا را نگفته، حدس زدم.
نمی دانم چرا بعد از اتفاقاتی که برای یونس افتاده بود، روی کلمه ی خط مقدم حساس شده بودم.
آنقدر که حتی برای یوسف هم دلشوره گرفتم.
واقعا خاله اقدس دیگر توان نداشت که خدای نکرده، یوسف را هم از دست بدهد.
و من چرا؟؟
من چرا داشتم غصه ی غم دل خاله اقدس را می خوردم؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀