هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_319
چند روزی گذشت.
هوای روزها گرم و خشک بود و شب ها چنان سرد و لرزآور که انگار نه انگار که در روز هوا چنان گرم بود که از آفتاب سوزانش فرار می کردیم.
چند روزی بود که یوسف رفته بود به خط مقدم و من خبری از او هم نداشتم.
نمی دانم چرا بعد از داغ یونس دیگر حتی توان فکر کردن به یک احتمال از یک اتفاق تلخ را نداشتم.
بارها بعد از نمازم از خدا خواستم که با همه کدورت ها و دلخوری هایی که از گذشته بین من و یوسف بود، اما لااقل به خاطر دل مادرش، خاله اقدس، یوسف را برایش حفظ کند.
خاله اقدس هم کم سختی نکشیده بود.
از آنکه در جوانی داغ دار همسرش شده بود و دست تنها پسرانش را بزرگ کرده بود تا اینکه یونسش را آنگونه از دست داده بود.
بعد از رفتن ناگهانی یوسف بارها برایش دعا کردم.
و ناخواسته آخرین حرفش در خاطرم زنده شد.
« به زودی می رم و شما مجبور نمی شی که به من رو بندازی.... اما هر چی گفتم به خاطر خودتون بود.... اگر می خواید اینجا بمونید باید هوای خودتون رو داشته باشید.»
شاید یک هفته ای شد از رفتن یوسف که یک روز در درمانگاه، از خط مقدم مجروح آوردند.
اولین بار نبود. در آن هفته بارها مجروح آورده بودند و من هربار با نگرانی در بین مجروح ها دنبال یوسف بودم.
دست خودم نبود. نمی دانم چرا نگرانش بودم.
اما آن روز....
صدای عادله بلند شد که:
_فرشته.... مجروح آوردند.... بیا کمک.
دویدم سمت محوطه ی بیرونی درمانگاه.
و همین که دو کمک آمبولانس، تخت يکی از مجروحان را سمت درمانگاه می بردند، پرسیدم:
_چند نفر هستن؟
_سه نفر....
_ببرید درمانگاه....
و بعد با کنجکاوی که مرا سمت در باز آمبولانس می کشاند، جلو رفتم به دو مجروح دیگر نگاهی انداختم.
یکی سرش خونریزی داشت و دیگری....
نگاهم روی صورتش ماند.
شبیه یوسف بود!
در آمبولانس را کامل باز کردم و پرسیدم :
_آقا یوسف!.... شمایی؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀