هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_320
سرش را کمی بالا آورد و با دردی که داشت نگاهم.
لبخند تلخی زد و سرش باز افتاد.
نگاهم سمت پایش رفت که غرق خون بود.
_خانم پرستار برید درمانگاه ما مجروحان رو میاریم.
برگشتم سمت درمانگاه که مجروح بعدی هم آمد. همانی که سرش خونریزی داشت.
دکتر شهامت دستور فرستادن به بخش مراقبتهای ویژه را داد و یوسف را آوردند.
با قیچی شلوارش را از روی مچ پا پاره کردم تا روی زانو.
نگاه دکتر به زانویش بود که گفت :
_زانوش تیر خورده.... باید جراحی بشه.... باید بره اتاق عمل.... خانم عدالت خواه، سِرُم براش بزن که بره اتاق عمل.
و من با دستور دکتر، در حالی که سِرُمش را آماده می کردم، گفتم :
_شما نباید یه حلالیت لااقل می طلبیدید بعد می رفتید خط مقدم؟
از شدت درد، چشمانش را بسته بود که جوابم را داد:
_گفتم ....اگه طوریم بشه ....شما حتما حلالم می کنید.
با حرص نگاهش کردم. حیف که دلم به حالش سوخت وگرنه حتما جوابش را می دادم.
داشتم سِرُمش را وصل می کردم که از درد ناله ای کرد و من ... دلم لرزید.
نگرانش شدم. و او از شدت درد مرتب یا حسین می گفت.
بغض گلویم را گرفت. لحن صدایش بی شباهت به یونس نبود.
و انگار باز خاطره ی تلخ شکنجه های ساواک، و صدای یا زهرا گفتن یونس برایم تداعی شد.
اصلا نفهمیدم سِرُمش را چطور زدم و از تختش فاصله گرفتم.
دیگر طاقت دیدن زجر کشیدن یک نفر را نداشتم. اشکانم بی اراده از چشمانم می بارید که عادله سراغم آمد.
_فرشته!.... چی شده؟!
_هیچی.... سِرُم فرمانده رو زدم... آماده است که ببرنش اتاق عمل.
_تو نگران اونی؟
جوابش را ندادم و گفتم:
_تو رو خدا بگو زودتر ببرنش.... نمی خوام زیاد درد بکشه.
و عادله رفت و من آنقدر سرم را با دو مجروح دیگر گرم کردم که دیگر اصلا نفهمیدم کی یوسف را به اتاق عمل بردند!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀