هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_321
اما دلم طاقت صبر هم نداشت.
آنقدر که منتظر رفتم پشت در اتاق عمل.... دری که نداشت اما مشمایی زخیم بین اتاق عمل و سایر قسمت های بیمارستان فاصله انداخته بود.
چند مشمای زخیم باعث عبور گرد و غبار از بخش های دیگر به اتاق عمل می شد و البته مانع دید کامل من.
پشت همان پرده ی اولی که به عنوان در اتاق انداخته بودند ایستادم که بالاخره دکتر هاتفی، جراح اتاق عمل از اتاق خارج شد.
_دکتر عمل چطور بود؟
_خوب بود اما فقط تونستیم تیر رو از زانوش در بیاریم.... زانوش بدجوری آسیب دیده باید بفرستیمش تهران برای عمل های جراحی بعدی.
همراه دکتر رفتم و باز پرسیدم:
_یعنی!..... زانوش رو از دست میده؟
سکوت دکتر کمی سنگین شد و من آنقدر در جا خشکم زد که دکتر پرسید :
_شما نسبتی باهاش دارید؟
سری به علامت نفی تکان دادم و برگشتم درمانگاه.
عادله با دیدنم متوجه ی ناراحتی ام شد.
_فرشته!
نشستم روی صندلی کنار یکی از تخت ها.
_چی شد؟ عمل فرمانده چطور بود؟
_وضع زانوش خوب نیست.... باید منتقل بشه تهران.
_ان شاء الله خوب می شه... برو خدا را شکر کن زنده است.
_مادرش دیگه طاقت نداره عادله.... بعد یونس، نامزد من،.... دیگه مادرش طاقت یه مصیبت دیگه رو نداره.
_مصیبت چیه دختر!.... سالمه... حالش خوبه.... حالا ممکنه به خاطر زانوش یه مدت با عصا راه بره.
حق با عادله بود اما نمی دانم چرا از شنیدن حرف دکتر، حالم گرفته شد.
عادله سرش را کمی جلو کشید و آهسته در گوشم گفت :
_ولی خدایی تو هم خیلی واسش نگران شدی ها!
فوری سر بلند کردم و با اخم جوابش را دادم.
_فقط دلم واسه خاله اقدس سوخته.... مادر یونس....
عادله ابرویی بالا انداخت و رفت و همان روز یوسف در همان حال که هنوز بی هوش بود با آمبولانس به بیمارستانی در شهر منتقل شد تا با هلیکوپتر به تهران اعزام شود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀