هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_322
یوسف به تهران منتقل شد و من دیگر خبری از او نداشتم.
بعد از دوماه ماندن در بیمارستان صحرایی با فرستاده شدن چند پرستار و دکتر به جمع ما، برای دوماه به ما مرخصی داده شد.
به تهران برگشتم. پشت در خانه ی خاله طیبه، چند دقیقه ای ایستاده بودم اما قصد زنگ زدن نداشتم.
شب بود و هوا تاریک.... زمستان بود و سرد.... و من چند دقیقه ای مکث کردم و نگاهم رفت سمت در خانه ی خاله اقدس.
هنوز هیچ خبری از یوسف نداشتم از اعزام او به تهران یک ماه می گذشت و نمی دانستم تکلیف زانوی آسیب دیده اش چه شد.
زنگ خانه ی خاله طیبه را که زدم، کمی بعد صدای خاله طیبه را شنیدم.
_بله.....
جوابی ندادم تا مجبور شود در را باز کند.
و در را گشود و نگاهش چند ثانیه روی صورت خسته ام و لبخند روی لبم ماند که قبل از اظهار خوشحالی خاله طیبه، من پیش دستی کردم.
_سلام خاله... اینقدر قیافه ام عوض شده که منو نشناختی؟
ناگهان جیغی کشید و بلند گریست.
مرا در آغوش کشید که با نگرانی پرسیدم :
_چیزی شده؟!.... تو رو خدا بگو چی شده این جوری گریه می کنی؟!
همچنان می گریست که مرا نگران کرد.
_فهیمه حالش خوبه؟.... خاله اقدس خوبه؟.... چی شده بهم بگو؟
مرا کشید سمت حیاط و در را بست و بعد چند تا ضربه با حرص به شانه ام زد.
_همه خوبن.... فقط دلم واسه تو تنگ شده بود.
از شنیدن این حرفش خندیدم و این بار من او را در آغوش کشیدم.
_قربونت برم خاله جون.... منم دلم برات تنگ شده بود.
_بیا بریم تو هوا سرده.
ساک دستی ام را از من گرفت و جلوی پایم راه افتاد.
_چه خبر.... اونجا هوا چطور بود؟... کارت سخت بود اونجا؟
_همه چی خوب بود.... شما چه خبر؟
انتظار داشتم خاله خبری از یوسف به من بدهد اما نداد.
_همه خوبن... تو بگو.
کنج اتاق کنار همان علاءالدین قدیمی خاله نشستم و در حالیکه دستانم را که از سرما یخ کرده بود، گرم می کردم گفتم :
_می گم خاله اقدس چطوره؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀