هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_323
و باز همان جواب تکراری ساده.
_خوبه....
ناچار شدم. مستقیم بروم سر اصل مطلب.
_یوسف زانوش رو عمل کرد؟
نگاه خاله يک دفعه یک طوری شد که فوری گفتم:
_اصلا ولش کن.... گفتی خاله اقدس خوبه؟
_تو از یوسف چطور خبر داری؟!
سوال خاله طیبه مرا شوکه کرد!
انگار در این یک ماهی که یوسف به تهران منتقل شده بود برای عمل زانو، اصلا حرفی از من یا دیدارمان نزده بود.
اما حالا هم دیر بود برای انکار من.
_گفتم تو از کجا می دونی یوسف زانوش رو عمل کرده.
ماندم چه بگویم. اصلا چیز خاصی هم نبود. اما طرز لحن پرسش خاله طیبه یک طوری توبیخی بود که هنگ کردم انگار.
_هیچی... همین جوری پرسیدم.
اخمی کرد جدی.
_همین جوری!.... دوماهه نیستی.... یوسف هم یه ماهه که برگشته تا زانوش رو عمل کنن.... بعد تو می گی یوسف زانوش چی شد ؟!.... یعنی خبر داری که زانوش تیر خورده بود.... خب می گی از کجا می دونی یا....
با لبخندی سعی کردم جدیت خاله را کم کنم.
_یا چی؟!.... می خوای کتکم بزنی تا اعتراف کنم؟
حتی یک ذره لبخند هم نزد.
_کتک چرا.... خودت می گی وگرنه من می دونم و تویی که دو ماه منو بی خبر گذاشتی و رفتی و حالا اومدی می بینم حتی از حال یوسف هم خبر داشتی!
سکوت کردم بلکه فرار کنم از پاسخ اما فایده ای نداشت، خاله مُصرانه داشت نگاهم می کرد تا جواب بدهم.
_رفتم بیمارستان صحرایی.... اونجا متوجه شدم یوسف فرمانده ی همون پایگاهیه که من به بیمارستان صحرایی اش، اعزام شدم.
_یعنی تو رفتی تو پایگاه یوسف؟
_من که نمی دونستم یوسف اونجاست.... وقتی رفتم دیدم همون پایگاهیه که می گفت یه درمانگاه مجهز داره.... درمانگاه که چه عرض کنم، یه بیمارستان صحرایی مجهزه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀