eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 در خانه را باز کردم و آقا یوسف کامل وارد حیاط شد و در خانه را پشت سرش بست و گفت: _ زیاد وقت نداریم... ممکنه شک کنن.... شما برید سمت پشت‌بام... یونس اون‌جا منتظرتون هست... منم یه چند دقیقه دیگه از همین در حیاط بیرون میرم تا کسی شک نکنه.... برید.... زود باشید معطل نکنید. به خانه برگشتم و درحالی‌که از شدت اضطراب دستانم می‌لرزید رو به خاله طیبه و فهیمه گفتم: _ زود باشید بلند شید.... مثل اینکه خونه تحت نظره.... باید بریم سمت پشت‌بوم.... پسر اقدس خانوم گفت، گفت خونه تحت نظره.... نباید امشب خونه بمونیم.... بلند شید دیگه.... زود باشید. همراه خاله طیبه و فهیمه، سمت پشت‌بام رفتیم. آقا یونس آن‌جا منتظر ما بود. پشت‌بام‌های هر دو خانه به‌هم راه داشت و جز یک دیوار نیمه، بینشان فاصله‌ای نبود. از روی دیوار خیلی راحت می‌توانستیم عبور کنیم. از دیوار نیمه گذشتیم و وارد خانه‌ی خاله اقدس شدیم.... اما هنوز از شدت اضطراب دستانم می‌لرزید. خاله اقدس با دیدنمان گفت: _ خوش اومدید عزیزم.... خوش اومدید این‌جا مثل خونه خودتونه. خاله طیبه آه غلیظی کشید: _ ای بابا این چه وضعیه!.... خدا ازشون نگذره.... روز و شب برامون نذاشتن.... حالا باید چه کار کنیم؟ خاله اقدس با خونسردی گفت : _طوری نشده که.... چند روز خونه ما می‌مانید... بذارید خونه‌تون خالی باشه چیزی نمی‌شه که. کمی بعد یوسف هم از راه رسید. تازه کمی آرام شده بودیم که با دیدن یوسف دوباره اضطراب گرفتم. با جدیت گفت: _ حدسم درست بود... دیدید گفتم خونه تحت نظره... من تا رسیدم توی خونه، از لای در دیدم که یک نفر سمت خونه شما اومد. یونس با چشم و ابرو اشاره کرد تا دیگر یوسف حرفی نزند و خاله طیبه که شاید حتی بیشتر از من و فهیمه نگران شده بود، درحالی‌که گوشه‌ی چادرش را زیر دندان می‌گرفت، پرسید : 🥀🔥 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🔥 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🔥 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🔥 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🔥 🥀🥀💕 🥀🔥