هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_337
دو سه روزی بود که حسابی با یوسف سر سنگین بودم.
او هم بد سمج شده بود. تقریبا هر روز می آمد درمانگاه و می گفت؛ « لطفا ماسک های شيميايي رو یه شمارش کنید چند تا دارید.... باید همه به تعداد داشته باشند.»
و من که اصلا جوابش را نمی دادم. عادله هم آنقدر سرش شلوغ بود که یا یادش می رفت یا پشت گوش می انداخت.
بالاخره یک روز صبر جناب فرمانده ته کشید!
صدای عصبی اش را شنیدم که به دکتر شهامت می گفت :
_چند روزه دارم میگم ماسک های ضد گازهای شيميايي رو شمارش کنید.... واقعا از شما انتظار ندارم که یه حرف به این سادگی رو پشت گوش بندازید.... اگه به بنده با همین لباس ها اجازه میدید که خودم برم تک تک بخش رو شمارش کنم ولی اگه اجازه ی ورود ندارم لطفا همکاری کنید دیگه.... به خدا به خاطر خودتونه دکتر..... چند وقته بمب شیمیایی میزنن... اومدیم و یکی هم اینجا زدن.... باید همه ماسک داشته باشند.
عادله با آرنجش به آرنجم زد.
_اول به تو گفت فرمانده و تو پشت گوش انداختی.
با جدیت نگاهی به عادله کردم و رفتم سراغ دکتر شهامت که هنوز فرمانده کنارش ایستاده بود.
_بفرمایید.... شاهد از غیب رسید... خانم عدالت خواه... من چند مرتبه به شما گفتم یه آمار بگیرید که چند تا ماسک دارید؟
رو به سمت دکتر شهامت کردم و جواب یوسف را به او دادم.
_جناب دکتر چند تا بیشتر کم نیست.
و یوسف با عصبانیت پرسید :
_خانم محترم..... این طوری نگید.... آمار دقیق بدید.
و من باز لجبازی کردم و رو به دکتر شهامت گفتم:
_علی الحساب 5 تا ماسک بدن تا شمارش دقیق کنم.
یوسف سری از تاسف تکان داد و گفت :
_این جور که شما آمار می گیرید خدا به داد مریض های اینجا برسه.
خیلی از این حرفش مقابل دکتر شهامت کفری شدم و با حرص جوابش را دادم:
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀