هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_339
چند وقتی بی بمباران سپری شد.
آنقدر که خاطره ی آن روز و بحث با یوسف بر سر تعداد ماسک های شيميايي را از یاد بردم.
اما خیلی زود دوباره یادم آمد که روزی چه حرفی به یوسف زده ام!
اواخر سال 59 بود که اتفاق دیگری افتاد.
برای آنکه تعطیلات عید پیش خاله طیبه باشم، این بار مدت بیشتری در درمانگاه بدون مرخصی ماندم.
تقریبا دیگر بعد از قضیه ی ماسک ها، دیگر با یوسف رو در رو نشدم.
او هم 5 ماسک ضد گاز برای درمانگاه آورد و دیگر اتفاقی نیافتاد تا او را ببینم.
اما یک روز.... یک روز که هیچ کس حتی فکرش را نمی کرد.... یک روز که شاید مریض های درمانگاه از روزهای گذشته بیشتر بود.... و تنها چند هفته مانده به تحویل سال نو و رفتن من به مرخصی....
همان اتفاق جنجالی افتاد.
گرم کار در درمانگاه بودیم که صدای مهیبی در محوطه ی پایگاه پیچید.
طولی نکشید که صدای فریادهای رزمنده ها برخاست.
_شیمیایی زدن!
و با صدای فریاد ها، من و عادله دویدیم برای برداشتن ماسک ها....
شاید همان موقع بود که یادم آمد....
« _شما مطمئن باشید اگه بمب شیمیایی بزنن، من یکی آخرین نفر ماسک می زنم تا مطمئن باشم به همه ماسک رسیده... خوبه فرمانده؟ »
آنجا بود که دستم معطل ماند... فوری مقنعه ام را دور دهان و بینی ام، پشت سر گره زدم و ماسک ها را برای دیگران برداشتم.
اول مریض ها اما ماسک ها کم بود!
آنقدر کم بود که برای برخی از مریض ها ماسک نبود و مجبور شدم از ماسک اکسیژن استفاده کنم.
اما کم کم داشت چشمانم می سوخت و نفسم به شماره می افتاد.
اما به همه غیر از من ماسک رسید!
عادله و دکتر شهامت هم نبودند.... آنها بعد از زدن ماسک ضد گازهای شیمیایی، برای کمک به بیماران بخش های دیگر رفتند.
و من وقتی تنها به یکی از مریض ها ماسک زدم و دو نفر دیگر را به خاطر نبود ماسک، زیر ماسک اکسیژن قرار دادم، با نفسی به شماره افتاده، نقش زمین شدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀