هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_341
چند روز یا چند ساعت، نمی دانم.
اما مدتی در بخش مراقبتهای ویژه ی بیمارستان صحرایی ماندم.
اما حالم خوب نبود و نشد.
اصلا نگران نبودم.
از اینکه بمیرم و به مادر و پدر و یونس بپیوندم، هیچ ناراحت نبودم.
و بارها وقتی نفسم بین دنده های سینه گیر می کرد، اشهدم را خواندم.
اما خدا می خواست بمانم.
ولی یک روز که خیلی حالم بد شده بود، ناچار با آمبولانس مرا به عقب منتقل کردند.
وقتی روی تخت مرا با اکسیژن سمت آمبولانس می بردند. یوسف را هم دیدم!
تا خود آمبولانس همراهم آمد.
گاهی نگاهم با نگاهش یکی می شد اما با بسته شدن درهای آمبولانس تنها عادله بالای سرم ماند.
نگاهم سمتش چرخید.
قدرت حرف زدن نداشتم حتی.
دستم را گرفت و با آنکه خیلی نگرانم بود اما لبخندی زد و گفت :
_خوب میشی فرشته....
چشم بستم و زیر ماسک اکسیژن، سعی کردم بخوابم.
اما وقتی نفس سخت باشد، خواب هم نیست. بارها چشمانم تا مرز خواب و بی هوشی پیش رفت اما با احساس خفگی، بیدار شدم.
چقدر سخت بود!
روزها آنقدر برای من دیر می گذشت که گاهی برای گذر حتی یک ثانیه به خدا التماس می کردم.
به خاطر تنگی نفس شدید و حال خرابم با هلیکوپتر به تهران اعزام شدم.
و در بیمارستان قبلی خودمان بستری.
نمی دانم چند روز در بخش مراقبتهای ویژه بودم.
نمی دانم چون روزها و ساعت های من با بقیه فرق داشت.
اما گذشت.... با هر سختی که بود.
و بعد از مدتی دارو و درمان بالأخره با دستور دکتر ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتند.
و هر روز تمرین نفس عمیق کشیدن!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀