eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله اقدس یوسف را صدا زد و یوسف یا الله گویان وارد اتاق شد. سر به زیر بود که کمی جلوتر آمد و گفت : _ الحمد الله خیلی بهترید خدا رو شکر. ماسک را کمی پایین آوردم و گفتم: _ممنون.... ببخشید.... باعث زحمت شما هم شدم. سر بلند کرد و کمی نگاهم و باز سرش را پایین انداخت. _این چه حرفیه.... ان شاء الله بهتر بشید به زودی زود... کل پایگاه نگران شما بودن.... از دکتر و پرستاران بیمارستان گرفته تا حتی آقا سید خودمون که می گفت شما براش سِرُم زدی. خندیدم که به سرفه افتادم و انگار همه هل شدند به یکباره! خاله اقدس کمی شانه هایم را مالش داد و خاله طیبه باز ماسک را روی دهانم کشید و یوسف و فهیمه هم بی اختیار خیره ام شدند. چندین نفس عمیق کشیدم تا باز حالم کمی بهتر شد. به زحمت گفتم: _خوبم... الان... خوبم. و یوسف همان زمان بود که گفت: _هر کاری داشتید من در خدمت هستم.... اگه داروی خاصی لازمه که باید تهیه کنم یا کاری چیزی هست، تعارف نکنید. باز ماسک را برداشتم و آهسته آهسته و بریده بریده گفتم : _نه.... ممنونم..... کاری نیست. و همان موقع پرستاری وارد اتاق شد و بلند اعلام کرد : _خانم ها لطفا مریضتون رو اذیت نکنید... تازه امروز وارد بخش شده... نباید زیاد صحبت کنه... اگه می خواید مریض شما زودتر خوب بشه، لطفا بذارید استراحت کنه... بفرمایید. _خاله جان ما رو دارن بیرون می کنند... مراقب خودت باش فرشته جان.... همه خداحافظی کردند که رو به یوسف گفتم: _میشه.... چند دقیقه.... با شما.... صحبت کنم؟ نگاه متعجبش را به من دوخت و رو به بقیه گفت : _شما تو حیاط بیمارستان باشید من میام. و فهیمه سر خم کرد و کنار گوشم کنايه زد: _باز چی میخوای بهش بگی شیطون! با حرص به بازویش، مشتی کوبیدم که با خنده رفت. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀