هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_343
خاله اقدس یوسف را صدا زد و یوسف یا الله گویان وارد اتاق شد.
سر به زیر بود که کمی جلوتر آمد و گفت :
_ الحمد الله خیلی بهترید خدا رو شکر.
ماسک را کمی پایین آوردم و گفتم:
_ممنون.... ببخشید.... باعث زحمت شما هم شدم.
سر بلند کرد و کمی نگاهم و باز سرش را پایین انداخت.
_این چه حرفیه.... ان شاء الله بهتر بشید به زودی زود... کل پایگاه نگران شما بودن.... از دکتر و پرستاران بیمارستان گرفته تا حتی آقا سید خودمون که می گفت شما براش سِرُم زدی.
خندیدم که به سرفه افتادم و انگار همه هل شدند به یکباره!
خاله اقدس کمی شانه هایم را مالش داد و خاله طیبه باز ماسک را روی دهانم کشید و یوسف و فهیمه هم بی اختیار خیره ام شدند.
چندین نفس عمیق کشیدم تا باز حالم کمی بهتر شد.
به زحمت گفتم:
_خوبم... الان... خوبم.
و یوسف همان زمان بود که گفت:
_هر کاری داشتید من در خدمت هستم.... اگه داروی خاصی لازمه که باید تهیه کنم یا کاری چیزی هست، تعارف نکنید.
باز ماسک را برداشتم و آهسته آهسته و بریده بریده گفتم :
_نه.... ممنونم..... کاری نیست.
و همان موقع پرستاری وارد اتاق شد و بلند اعلام کرد :
_خانم ها لطفا مریضتون رو اذیت نکنید... تازه امروز وارد بخش شده... نباید زیاد صحبت کنه... اگه می خواید مریض شما زودتر خوب بشه، لطفا بذارید استراحت کنه... بفرمایید.
_خاله جان ما رو دارن بیرون می کنند... مراقب خودت باش فرشته جان....
همه خداحافظی کردند که رو به یوسف گفتم:
_میشه.... چند دقیقه.... با شما.... صحبت کنم؟
نگاه متعجبش را به من دوخت و رو به بقیه گفت :
_شما تو حیاط بیمارستان باشید من میام.
و فهیمه سر خم کرد و کنار گوشم کنايه زد:
_باز چی میخوای بهش بگی شیطون!
با حرص به بازویش، مشتی کوبیدم که با خنده رفت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀