هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_352
نگاهم سمت یوسف رفت که با سکوت و سری که پایین انداخت بود انگار منتظر معذرتخواهی من بود!
و من ناچار گفتم :
_بابت حرفهام..... ببخشید.
گرچه یه کم لحنم تند بود و به معذرت خواهی نمی خورد اما یوسف با لبخند سر بلند کرد.
انگار او هم دقیقا دنبال معذرتخواهی من بود!
_خواهش می کنم خدا ببخشه.
و خاله بالاخره رضایت داد.
_خب خدا را شکر..... حالا یوسف جان ما دیگه مزاحم نمی شیم... بریم فرشته.
و خاله برخاست.
_کجا حالا به این زودی؟... یه چایی شیرینی، میوه ای، چیزی.... ما امسال به خاطر یونس سفره ی عیدمون رو پر نکردیم... واسه همین قابل دار نیست.
_نگو اقدس جان... ان شاءالله امسال برای تو و یوسف سال شادی باشه.... سال دامادی آقا یوسف باشه....
_همین طور برای شما.... ان شاءالله فرشته ی منم حالش خوب بشه....
_ممنون خاله.
_پس با اجازه....
خاله این را گفت و جلوتر از من راه افتاد. برگشتیم خانه که تا چادرم را از سرم در آوردم خاله باز شروع کرد.
_امسال دیگه اخلاقتو عوض کن فرشته.... من طاقت این لج ولجبازیهای تو رو با یوسف ندارم.
_من لج و لجبازی کردم!.... من فقط گفتم می خوام برم پایگاه.
_هر چی گفتی... به قول خودت، فرمانده ی پایگاه می گه نه یعنی نه.... پس بشین خونه استراحت کن.
_فرمانده ی پایگاه!.... اون فرمانده ی پایگاه هم باشه تو محوطه پایگاه فرمان بده... من تو بیمارستان صحرایی هستم... فرمان اون به من ربطی نداره.
خاله با حرص نگاهم کرد.
_باز شروع کردی تو؟!
_چی گفتم مگه؟!... شما از همون اولش هم طرف یوسف بودید.... کلا من خواهرزاده ی شما نیستم.... شما خاله ی یوسفید.....
_آره خاله ی یوسفم....نزدیک یه ماه تو بیمارستان بودی، هر روزش رو این پسره دنبال کارت دویده بعد حالا که سر پا شدی بهش می گی بی شعور!
_کاراش خوب ولی اون حرفش بی شعوری تمام بود.... به اون چه اصلا اگه من بخوام خودمو بکُشم؟! .....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀