هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_353
_به اون چه؟!.... بدبختیش مال اونه..... کی برات کپسول اکسیژن پیدا کرد؟... کی آورد خونه؟....
_خب از این خوش خدمتی ها نکنه.
و خاله حرفی زد که گوش هایم هم هنگ کردند.
_خب دوستت داره آخه... چرا نمی فهمی اینو؟!
هل شدم.... انگار دست و پایم را گم کردم یک لحظه اما فوری با اخم جواب دادم :
_یه دختری مثل من با یه ریه ی نصف و نیمه، به درد یوسف نمی خوره.
و قبل از آنکه خاله حرف دیگری بزند، به اتاقم رفتم.
در اتاق را که بستم نشستم کنج اتاق و نمی دانم چرا خاطرات یونس برایم تداعی شد.
« باز هم قسمت نشد رنگ موهایت را ببینم... شاید اصلا قسمت هم نیست!»
کلافه و غمگین در کمدم را باز کردم و یکی از شانه های سری که برایم خریده بود را روی موهایم زدم.
و انگار سوختم باز.
_کجایی؟.... وسط بهشت؟.... یادت رفته من فرشته ات بودم؟!.... این همه گلسر برایم خریدی که ندیده رنگ موهای منو، بری بهشت؟!
اشک هایم روی گونه هایم را پوشاند.
_یونس!.... دلم برات تنگ شده.... نامه ات رو هنوز دارم... ولی چرا حتی یک بار هم خوابت رو نمی بینم؟
همان موقع در اتاق باز شد. خاله طیبه بود و دیر بود برای پاک کردن اشکانم یا برداشتن شانه ی سری که روی موهایم بود!
_فرشته!... باز نشستی گریه می کنی که!
_بذار تنها باشم خاله.... دلم گرفته....
جلو آمد و کنارم روی دو زانو نشست. نگاهش رفت سمت شانه ی روی سرم.
_این همونیه که یونس برات خریده بود؟
سری تکان دادم و خاله هم صدایش غصه دار شد.
_خدا رحمتش کنه.... چه پسر نازنینی بود واقعا!.... ولی فرشته جان چاره چیه؟.... مادر و پدرت رفتند..... یونس رفت.... چاره چیه؟... ما زنده ایم و باید زندگی کنیم.
_من زندگی نمی خوام.... دیگه بعد یونس نمی خوام حتی زنده بمونم.
_لوس نشو.... خود یونس هم راضی نیست همچین کاری کنی.... از خدا جلوتر نزن دیگه.... مراسمتون هی عقب افتاد.... آخرشم یونس گرفتار شد و فقط دو سه روز قبل از مراسمتون رفت خرمشهر..... اینا همش حکمت خداست فرشته..... کسی نمی دونه چی قراره بشه ولی از اولش خدا می خواست این طوری بشه.... پس با خدا نجنگ..... قربون اشکات برم.... یوسف هم پسر بدی نیست به خدا.... تو کم حرصش ندادی.... از همون اعلامیه ها گرفته تا همین مریضی.
_الان اینا رو چرا بهم می گی؟!
نگاه خاله فرق کرد.
_می گم که اگه یه وقتی.... یه خبری شد.... آمادگی داشته باشی.
با حرص گفتم :
_چه خبری مثلا؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀