هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_355
کنجکاو شدم و فوری پرسیدم:
_چی گفته؟
خاله لبخند زد و با انگشت مرا نشانه رفت.
_دیدی؟!.... دوستش داری پس.
_وای خاله.... اصلاً به من چه، هر چی که گفته....
این بار دیگر برخاستم که خاله طیبه گفت :
_اقدس می گفت قبل از اونکه برای یونس بیان خواستگاری تو، بارها با یوسف در مورد تو حرف زده... هر بار هم یوسف لبخند زده و سکوت کرده اما وقتی یونس می گه که می خواد بیاد خواستگاری تو، اقدس از یوسف می پرسه که تکلیفش چیه با خودش.... می گه عصبی شد و گفته نه، قصد و نیتی نداره.... اقدس می گه من شک کردم به یوسف که حتما به خاطر یونس سکوت کرده، بعد از به هم خوردن نامزدی یوسف و فهیمه هم خود یوسف به اقدس گفته بوده.... گفته، من اشتباه کردم که با زندگی فهیمه بازی کردم ..... دلم با فهیمه نبود!
حس کردم خشک شدم.
ایستاده نفسم گرفت. ضربان قلبم بالا رفت و اسپری هایم همراهم نبود. چرخیدم سمت خاله و با همان نفس نصفه و نیمه پرسیدم:
_شما اینا رو.... از خاله اقدس.... شنیدی؟!
خاله سری تکان داد و ادامه.
_اقدس بعد از شهادت یونس بهم گفت.... گفت انگار فرشته اصلا از اولش هم قسمت یونس نبود!
داشتم خفه می شدم. چرا ؟؟؟
_خاله.... اسپری.... منو.... بیار.
خاله یک دفعه رنگ از رخش پرید.
_وای الهی بمیرم... چی شد؟!
دوید سمت کیفم.
_کیفت کجاست فرشته؟
_نمی... دونم....
با کمک خاله تا اتاق پذیرایی رفتم و تا پیدا شدن کیفم ، نشستم زیر ماسک اکسیژن.
این حقیقت آنقدر سخت بود که نفسم را بگیرد.
خاله دیگر حرفی نزد و من تا شب حالم بد بود.
چرا خاله این حرف ها را زد؟!
کاش نمی گفت... کاش این حرف را نمی زد..... سوختم.... سوختم از این تقدیر مُهر خورده!.... و دلم بیشتر از همه برای یونس سوخت!
بغضی گلویم را گرفت که شکسته نمی شد. و من چقدر دوست داشتم بروم جایی مثل همان پایگاه، دور از همه و بین تپه های خاکی اش از ته دل فریاد بزنم:
_خداااااا.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀