هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_356
تا شب حالم بد بود.
فهیمه و آقا یاسر آمدن و رفتند، حالم خوب نشد....
خاله اقدس آش پشت پای یوسف را آورد اما حالم همچنان بد بود....
روز اول عید این چه حقیقتی بود که خاله طیبه گفت و حالم را گرفت!
شب شده بود و من با همان حال خراب هنوز زیر ماسک اکسیژن بودم که خاله کنارم نشست و گفت :
_بهتر نشدی؟
سری به علامت نفی بالا دادم.
آه غلیظی کشید و نگاهم کرد.
_یوسف هم رفت..... چی بگم از دست این زندگی.
فوری ماسکم را برداشتم و قبل از اینکه باز حرف از یوسف را شروع کند گفتم:
_تو رو خدا دیگه از یوسف حرف نزن خاله.
_چرا؟!
_عه!.... نمی بینی حالمو؟
_به یوسف بیچاره چه مربوط!
با حرص گفتم :
_همه ی بدبختی های من به اون ربط داره.... به خدا ازش یه چیزی بگی میذارم میرم خونه ی فهیمه.
اخم کرد.
_وا!.... چقدر تو بی خودی با این بچه می جنگی؟!
با حرص جیغ کشیدم:
_ولم کن خاااااااله.
بلند شد و از کنارم رفت. اصلا حالم را نمی فهمید. حق هم داشت... از آتش درونم بی خبر بود.
نمی دانستم هنوز آتش درونم را چه بنامم؟
این آتش حسرت بود.... عشق بود.... یا حتی دلخوری یا نفرت.
چند روزی گذشت. کم حرف شدم.
خاله فکر میکرد با او قهر کردهام اما من با زندگی و تقدیر خودم مشکل داشتم.
اینکه چرا یوسف سکوت کرد؟ چرا یونس به خواستگاری من آمد؟
چرا من قبولش کردم؟
چرا عاشقش شدم؟
چرا رفت؟
چرا مراسم ازدواجمان سر نگرفت؟
هزار چرا و چرای دیگر....
با ناراحتی از این همه چرای زندگی من، چند روزی را مثل افسرده ها سپری کردم.
عید آن سال برای من عید خوبی نبود....
می ترسیدم کل سالم به همان تلخی و افسردگی باشد.
سیزده بدر سال 60.... با خاله طیبه و فهیمه و آقا یاسر رفتیم بیرون شهر....
خاله اقدس را هم به خاطر تنهایی اش با خودمان بردیم.
شاید آن روز اولین روزی از عید سال 60 بود که بعد از یک دوره ی طولانی مریضی، کمی حالم بهتر شد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀