eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نمی‌دانم اون لحظه از شنیدن این حرف چطور خنده‌ام را کنترل کردم. شاید از شدت اضطراب یادم رفت که چطور باید به این حرف بخندم! اما کمی بعد وقتی مأموران ساواک از خانه بیرون رفتند و خاله اقدس باز یخچال را از جلوی درب مخفی کنار زد و در را برایمان باز کرد و گفت: _ بیایید بیرون.... خدا رو شکر رفتند. آن لحظه بود که نفسم بالا آمد. از شدت اضطراب حس می‌کردم سرم گیج می‌رود و حالم چندان مساعد نیست. شاید هم هوای خفه زیرزمین نمور و تنگ خانه خاله اقدس مرا این‌گونه کرده بود. همین‌که از پله‌ها بالا رفتم و از آن دریچه کوچک و مخفی پشت یخچال آشپزخانه خارج شدم، حالم آن‌قدر بد شد که دیگر هیچ‌چیز نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم که خاله اقدس و خاله طیبه مرا در آغوش خود گرفته بودند و فهیمه داشت با چادرش مرا باد می‌زد. آقا یوسف هم لیوان آب قندی را برایم هم می‌زد و یونس، برادرش با نگرانی نگاهم می‌کرد. _چیزیش نیست ترسیده..... بابا منم اگر ساعت دو و نیم نصف شب، با صدای مشت و لگد به در بیدار کنند و بگن ساواک ریخته تو خونه، هول می‌کنم..... خاله اقدس در حالیکه با دستش صورتم را نوازش می‌کرد گفت : _این بنده های خدا، رفتن توی زیرزمین مخفی شدن، اون‌جا هم هوا کم بوده حالش بد شده.... نگرانش نباشید الآن حالش خوب می‌شه..... بده به من اون لیوان آب‌قند رو.... بسته چقدر هم می‌زنی. و بعد خاله اقدس لیوان آب‌قند را از یوسف گرفت و به لبانم رساند. شاید آن لحظه بود که بعد از خوردن جرعه‌ای از آب‌قند حالم بهتر شد. نگاه‌های اطرافیان هم که آسودگی خاطری در خود داشت، در بهتر شدن حالم مؤثر بود. کمترین اثرش این بود، که باور کردم دیگر فعلا خطری تهدیدمان نمی کند. اولین چیزی که بعد از خوردن آب‌قند پرسیدم، این بود که : 🥀🐠 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀💕 🥀🐠
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نمی‌دانم اون لحظه از شنیدن این حرف چطور خنده‌ام را کنترل کردم. شاید از شدت اضطراب یادم رفت که چطور باید به این حرف بخندم! اما کمی بعد وقتی مأموران ساواک از خانه بیرون رفتند و خاله اقدس باز یخچال را از جلوی درب مخفی کنار زد و در را برایمان باز کرد و گفت: _ بیایید بیرون.... خدا رو شکر رفتند. آن لحظه بود که نفسم بالا آمد. از شدت اضطراب حس می‌کردم سرم گیج می‌رود و حالم چندان مساعد نیست. شاید هم هوای خفه زیرزمین نمور و تنگ خانه خاله اقدس مرا این‌گونه کرده بود. همین‌که از پله‌ها بالا رفتم و از آن دریچه کوچک و مخفی پشت یخچال آشپزخانه خارج شدم، حالم آن‌قدر بد شد که دیگر هیچ‌چیز نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم که خاله اقدس و خاله طیبه مرا در آغوش خود گرفته بودند و فهیمه داشت با چادرش مرا باد می‌زد. آقا یوسف هم لیوان آب قندی را برایم هم می‌زد و یونس، برادرش با نگرانی نگاهم می‌کرد. _چیزیش نیست ترسیده..... بابا منم اگر ساعت دو و نیم نصف شب، با صدای مشت و لگد به در بیدار کنند و بگن ساواک ریخته تو خونه، هول می‌کنم..... خاله اقدس در حالیکه با دستش صورتم را نوازش می‌کرد گفت : _این بنده های خدا، رفتن توی زیرزمین مخفی شدن، اون‌جا هم هوا کم بوده حالش بد شده.... نگرانش نباشید الآن حالش خوب می‌شه..... بده به من اون لیوان آب‌قند رو.... بسته چقدر هم می‌زنی. و بعد خاله اقدس لیوان آب‌قند را از یوسف گرفت و به لبانم رساند. شاید آن لحظه بود که بعد از خوردن جرعه‌ای از آب‌قند حالم بهتر شد. نگاه‌های اطرافیان هم که آسودگی خاطری در خود داشت، در بهتر شدن حالم مؤثر بود. کمترین اثرش این بود، که باور کردم دیگر فعلا خطری تهدیدمان نمی کند. اولین چیزی که بعد از خوردن آب‌قند پرسیدم، این بود که : 🥀🐠 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀💕 🥀🐠