هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_362
_جسارتا می خواستم بپرسم شما کی میخواید برید مرخصی؟
سوال عجیبی بود!
_ببخشید... چطور؟
_چون بنده هم می خواستم توی همون تاریخ برم مرخصی.
شوکه شدم از شنیدن این حرف. طوری که پاهایم ایست کردند روی ماندن و او هم مقابلم ایستاد. سر به زیر گفت :
_می خواستم اجازه بدید که برای یه اَمر خیر مزاحم شما بشم.
نگاهم متعجب روی صورت دکتر ماند.
درست وسط پایگاه!
و او سر بلند کرد.
_با خانواده برای خواستگاری.
ماتم برد. نگاهم بی اختیار در چشمانش ماند.
و او ناچار از نگاهم فرار کرد و فوری گفت :
_لطفا به من بگید پس که چه تاریخی میرید مرخصی.
گفت و رفت و مرا در بُهت خودم تنها گذاشت.
چند دقیقه ای همانجا ماندم. وسط محوطه ی پايگاه. اما کمی بعد به جای رفتن به آشپزخانه، برگشتم به درمانگاه.
عادله هم با آمدنم کنجکاوی اش گل کرد.
_خب دکتر چکارت داشت؟!
نشستم روی تک صندلی خالی درمانگاه.
_باورت نمیشه عادله.....
_چی شده؟!
و من همانطور بهت زده جواب دادم:
_ازم خواستگاری کرد.
عادله هم چرخید سمتم.
_واقعا؟!.... دکتر شهامت؟!
عادله از همان سوال ساده که جوابش هم روشن بود، شروع کرد و جلو رفت و من، همچنان بهت زده به حرفهایش در سکوت گوش می دادم که یک دفعه گفت :
_اما.... یه چیزی.... فرمانده چی میشه؟
و نگاهم آن لحظه سمت او بالا آمد و یاد حرفهای خاله افتادم.
« اقدس می گفت قبل از اونکه برای یونس بیان خواستگاری تو، بارها با یوسف در مورد تو حرف زده... هر بار هم یوسف لبخند زده و سکوت کرده اما وقتی یونس میگه که میخواد بیاد خواستگاری تو، اقدس از یوسف میپرسه که تکلیفش چیه با خودش.... میگه عصبی شده و گفته نه، قصد و نیتی نداره.... اقدس میگه من شک کردم به یوسف که حتما به خاطر یونس سکوت کرده، بعد از به هم خوردن نامزدی یوسف و فهیمه هم خود یوسف به اقدس گفته بوده.... گفته، من اشتباه کردم که با زندگی فهیمه بازی کردم ..... دلم با فهیمه نبود! »
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀