هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_363
ده روز به چهارده روز رسید.
چهارده روز بود که خبری از یوسف نداشتم با آنکه یوسف هم هنوز در همان پایگاه بود!
ناچارا به خاطر پیگیری های زیاد دکتر شهامت که مدام، وقت و بی وقت از تاریخ مرخصی رفتن من میپرسید، به مرخصی رفتم.
عادله که هیچ می دانست. اما چند تن از رزمنده ها هم حتی به دکتر شک کردند.
ترسم این بود که این پیگیری های دکتر که مدام از تاریخ مرخصی من می پرسید، باعث آشکار شدن حقیقت شود.
البته بعید هم نبود.
برگشتم تهران. و اولین کسی که از دیدارم ذوق زده شد، باز هم خاله طیبه بود.
_وای که دلم تو همین دو هفته برات خیلی تنگ شده بود... میگم حالت که بد نشد تو پایگاه؟
_نه... اصلا.... حالم خوب تر هم شد.... میگم.... شما از یوسف خبر ندارید؟
یک دفعه خاله، با کف دست راستش محکم زد روی گونه اش.
_خاک به سرم... چی شده؟!
_خاله!.... من فقط یه سوال کردم این اَداها چیه!
_جان من بگو یوسف طوریش شده؟
_نه بابا.... خواستم بپرسم خبر دارید کی برمیگرده... آخه اون یه ماه زودتر از من رفته پایگاه ولی هنوز نیومده.
خاله چپ چپ نگاهم کرد.
_نمیری تو دختر.... سکتهام دادی.... تو با یوسف تو پایگاهی، من از کجا اَزش خبر داشته باشم.
_تو پایگاهم ندیدمش.
_یوسف رو ول کن الان واسه چی اینقدر زود برگشتی... اصلا فکر نمی کردم به این زودی بیای.
_یکی از.... دکترای بیمارستان..... اون میخواد بیاد... خواستگاری من.
و نگاه خاله روی صورتم خشک شد.
_دکتر بیمارستان!.... یعنی... دکتر همون پایگاهه؟
_بله.....
و سوال عجیبی خاله پرسید.
_یوسف هم میدونه؟
_من اصلا یوسف رو ندیدم تو پايگاه که بدونم میدونه یا نه.... یه خبر ازش از خاله اقدس بگیر.... این پسره اصلا معلوم نیست کجاست.
و باز خاله نگران شد.
_وای خاک به سرم... فرشته!.... تو رو جان من راستشو بگو.... یوسف طوریش شده؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀