هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_365
منتظر شدم تا همه ی مهمان ها وارد خانه شوند و آخرین نفر دکتر شهامت بود.
دسته گلش را دستم داد و گفت :
_همین الان جلوی در بگید چه کسی رو دیدم؟
متعجب نگاهش کردم و او ادامه داد :
_فرمانده رو.... نگفتید فرمانده همسایه ی شماست!
دستانم خشک شد.
یوسف برگشته بود!
دیگر اصلا حواسم به دکتر شهامت نبود. همراه دسته گل رفتم آشپزخانه و در حالیکه دسته گل را به خاله طیبه می دادم با خوشحالی گفتم :
_خاله!... یوسف برگشته.
خاله در حالیکه داشت لیوان های چای را روی سینی میچید نگاهم کرد.
_راست میگی؟... تو از کجا میدونی ؟
_همین الان دکتر شهامت دم در خونه دیدتش.
و خاله با پنجه های دست راستش، باز محکم به گونه اش کوبید.
_خاک به سرم... حتما فهمیده که امشب خواستگاریه.
_خب فهمیده باشه....
خاله اخم کرد و نگاه عصبی اش را به من دوخت.
_چقدر رو داری فرشته!.... دل این بچه رو خون کردی تو...
و من فهمیدم چرا، در یک لحظه زبانم تندی چرخید و گفتم :
_بالاخره باید بدونه که هر دختری خواستگار داره، نمیشه که منتظر حضرت آقا بمونه.... اگه حرفی داره بیاد جلو...
با این حرفم نگاه خاله طیبه رنگ عوض کرد.
_به به... آفرین.... پس شما هم دنبال خواستگاری یوسفی!
تازه فهمیدم چی گفتم!
خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم :
_نه.... کلی گفتم.
_بگیر سینی چایو ببر که فعلا مادر دکتر صداش در نیاد تا برسیم به یوسف.
همراه سینی چای وارد اتاق شدم و تعارف کردم.
اول پدر جناب شهامت، نگاه جناب شهامت مهربانانه بود.... بعد مادرشان.... که بی هیچ رودربایستی با خنده ی طعنه داری گفت :
_خب خدا رو شکر بعد از اینکه یه ساعت ما رو منتظر گذاشتن، برامون یه چایی آوردن!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀