eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 منتظر شدم تا همه ی مهمان ها وارد خانه شوند و آخرین نفر دکتر شهامت بود. دسته گلش را دستم داد و گفت : _همین الان جلوی در بگید چه کسی رو دیدم؟ متعجب نگاهش کردم و او ادامه داد : _فرمانده رو.... نگفتید فرمانده همسایه ی شماست! دستانم خشک شد. یوسف برگشته بود! دیگر اصلا حواسم به دکتر شهامت نبود. همراه دسته گل رفتم آشپزخانه و در حالیکه دسته گل را به خاله طیبه می دادم با خوشحالی گفتم : _خاله!... یوسف برگشته. خاله در حالیکه داشت لیوان های چای را روی سینی میچید نگاهم کرد. _راست میگی؟... تو از کجا میدونی ؟ _همین الان دکتر شهامت دم در خونه دیدتش. و خاله با پنجه های دست راستش، باز محکم به گونه اش کوبید. _خاک به سرم... حتما فهمیده که امشب خواستگاریه. _خب فهمیده باشه.... خاله اخم کرد و نگاه عصبی اش را به من دوخت. _چقدر رو داری فرشته!.... دل این بچه رو خون کردی تو... و من فهمیدم چرا، در یک لحظه زبانم تندی چرخید و گفتم : _بالاخره باید بدونه که هر دختری خواستگار داره، نمیشه که منتظر حضرت آقا بمونه.... اگه حرفی داره بیاد جلو... با این حرفم نگاه خاله طیبه رنگ عوض کرد. _به به... آفرین.... پس شما هم دنبال خواستگاری یوسفی! تازه فهمیدم چی گفتم! خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم : _نه.... کلی گفتم. _بگیر سینی چایو ببر که فعلا مادر دکتر صداش در نیاد تا برسیم به یوسف. همراه سینی چای وارد اتاق شدم و تعارف کردم. اول پدر جناب شهامت، نگاه جناب شهامت مهربانانه بود.... بعد مادرشان.... که بی هیچ رودربایستی با خنده ی طعنه داری گفت : _خب خدا رو شکر بعد از اینکه یه ساعت ما رو منتظر گذاشتن، برامون یه چایی آوردن! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀