هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_367
و خاله با خوشحالی، عمدا کمی بلند گفت :
_چه بهتر.
_چای شما سرد شد ... بفرمایید.
با گفتن این جمله ی کاربردی، همه چای شان را سر کشیدند و بالافاصله بعدش، مادر جناب دکتر، گفت :
_اگر اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم..... خانم پرستار هم تازه برگشتن از پایگاه، جناب دکتر هم تازه امروز رسیدن....
خاله با طرز خاصی جواب داد :
_خواهش می کنم... بفرمائید ولی قبل از اینکه تشریف ببرید خواستم بگم، فرشته خانم ما قبلا یه نامزدی دو ساله هم داشتن که نامزدشون، توی خرمشهر شهید شدن.
نگاه متفاوت خانم شهامت سمت پسرش برگشت و گفت :
_بله.... خدا رحمتشون کنه.... جناب دکتر بفرمایید.
و با این جمله، دکتر مردد برخاست.
همراهش پدر و مادر جناب دکتر هم برخاستند و چنان با خوشحالی گفتند:
_ببخشید... ما دیگه مزاحمتون نمی شیم.
که همان لحظه متوجه شدم اصلا نیازی به گفتن جواب « نه » نیست!
بعد از رفتن آنها، خاله همین که در حیاط را بست، چادر سفیدش را با حرص از سرش برداشت و گفت :
_واقعا فکر کردن کی هستن اینا!.... یه بار دیگه این دکتره حرف زد یه چیزی بهش میگیها.
_چششششم حتما.
این را از ته دلم گفتم.
برگشتیم به خانه که خاله حتی نگذاشت لیوان های چایی را جمع کنم.
_تو برو بخواب که فردا کلی کار داریم.
_کار!؟... چه کاری؟!
_میخوام آش درست کنم.
_آش!!... الان؟!.... چیزی شده؟!... چیه، نکنه خبری شده؟.... نکنه فهیمه حامله است و ویار آش کرده.....
خاله طوری نگاهم کرد که انگار من هدف تیر تیز نگاهش هستم.
_نخیر.... میخوام یه دختر بی ادب رو که حسابی دل پسرم رو شکسته، ادب کنم.
خندیدم.
_اون دختر بی ادب هم حتما منم؟!... نه؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀