هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_371
لبخند را در نگاه خاله طیبه دیدم اما....
من نمی خواستم خاله اقدس مرا برای یوسف خواستگاری کند.
دلم می خواست اگر حرفی بود، احساسی بود، اگر خاطره ها هنوز رنگ نباخته بودند، لااقل خودش از مادرش بخواهد که به خواستگاری من بیاید.
خاله طیبه با لبخند منتظر واکنشی از من بود که نگاهم را به گل های قرمز قالی دوختم و با هزار شرمندگی گفتم:
_ببخشید خاله.... خیلی شرمندهام.... روم نمی شه حتی نگاتون کنم.... ولی.... من.... نمی تونم به جواب خواستگاری شما بله بگم.
چشمان خاله طیبه از شدت تعجب، چهارتا شد.
_فرشته!
و چقدر دلم برای نگاه غمگین خاله اقدس سوخت!
_چرا مادر؟!.... یوسف من اگه حرفی زده یا کاری کرده که شما ازش دلخور شدی بهم بگو.
دستانم را محکم در هم فشردم و با خجالت جواب دادم:
_نه خاله.... فکر می کردم لااقل الان که موقع حرف زدنه... حرفش رو می زد.
خاله اقدس هاج و واج ماند.
اصلا فکر کنم متوجه ی منظورم نشد.
_ببخشید خاله جون... واقعا شرمنده ی شما شدم... بابت زحماتی که تا حالا شما و آقا یوسف کشیدید خیلی خیلی ممنونم... اما.... کاش خودش بود تا جواب نه رو مجبور نبودم به شما بگم.... با اجازه... من حالم خوب نیست.
و برای اثبات حرفم همین بس بود که مجبور شدم یک پاف از اسپری ام را بزنم و به اتاقم برگردم.
خاله اقدس هم زیاد نماند و رفت و با رفتنش خاله طیبه سراغم آمد.
چنان در اتاقم را باز کرد و فریاد کشید که سردرد گرفتم آنی.
_چت شده فرشته؟!.... اقدس با هزار امید و آرزو پا پیش گذاشت.... واسه چی دلشو شکستی؟
_یعنی فقط باید واسه خاطر دل خاله اقدس جواب بله می دادم؟!
و خاله باز فریاد کشید :
_ من باهات حرف زدم... تو اگه حرف و جوابت منفی بود چرا به من نگفتی؟
بغض کرده نگاهش کردم.
_شما نشنیدی خاله اقدس چی گفت؟
_چی گفت؟!
_گفت یوسف به حرفش گوش نداده... یعنی چی این حرف؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀