هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_372
خاله هم کمی تامل کرد.
اصلا انگار دفعه ی اولی بود این حرف را می شنید.
_من نشنیدم اقدس همچین حرفی بزنه....
_چرا من شنیدم.... و این دلم رو بدجوری شکست.... اونقدر فکرشو انداختید تو سر من.... هی ازش گفتید و گفتید اما آخرش چی؟... اصلا اون منو نمی خواد... این اصرار خاله اقدسه.... منم واسه همین بهش نه گفتم.... اگه یوسف جواب می خواست ازم... بهش بله می گفتم اما....
سکوت کردم و خاله خیلی آرامتر از قبل جلو آمد و گفت :
_فکر کنم اصلا حرف اقدسم چیز دیگه ای بوده.... باور کن من میدونم یوسف خودش از مادرش خواسته که بیاد نظر تو رو بپرسه.
_خاله.... بس کن تو رو خدااااا..... دیگه نمیخوام هیچی بشنوم.... به خاطر اگر و اَمای شما.... دلم بدجوری شکسته.... ولم می کنید یا نه؟
_الهی بمیرم برات فرشته.... بغض نکن خاله جان.... من خودم میرم از اقدس می پرسم که منظورش چی بوده.
با این حرف خاله، بلند زدم زیر گریه....
_نهههههه.... تو رو خداااااا.... دیگه نه اسم یوسف رو بیار نه خاله اقدس.... اصلا همین فردا میرم خونه ی فهیمه.
_وای چی میگی دختر!.... مگه تو بی خاله باشی.... زشته... خانواده تسلیمی چه فکری می کنند... باشه لال میشم... تو فقط آروم باش ... اسپری رو بزن که نفست نگیره.
_خوبم... میخوام تنها باشم.
_باشه خاله باشه.... فقط بخواب... نشینی باز گریه کنی نفست بگیره.
او تا دم در داشت می گفت و من منتظر بودم تا برود تا صدای هق هقم را در بالشت خفه کنم.
حالم بد بود. خیلی بد!
حتی فکرش را هم نکرده بودم که این اصرار خاله اقدس باشد که از یوسف بخواهد به خواستگاری من بیاید نه خواست خود یوسف!
احساس می کردم قلبم چنان در هم شکسته شده است که خرد شدن تکه های قلبم را به وضوح حس میکنم.
سرنوشت من این بود واقعا؟!
تا نیمه های شب داشتم به حال خودم و قلبم می گریستم.
بارها نفسم گرفت و اسپری زدم.... اما حال قلبم خرابتر از حال ریههای داغونم بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀