هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_376
نشستم روی خاک های همان خاکریز و گفتم:
_خب بگو توضیح بده... جواب اَشکایی که دیشب تا صبح ریختم رو بده.... می خوام ببینم چه دلیل قانع کننده ای داری که بگی.
کلافه چنگی به موهایش زد و چرخید پشتش را به من کرد.
_آره... تقصیر منه.... چون مادر از دلم خبر داشت ولی یونس نه.... یونس یه روز به من گفت که به شما دل بسته.... وقتی این حرف رو زد و از خواب و خیال و آرزوهاش گفت.... نتونستم از دل خودم حرفی بهش بزنم..... من خواستم اون به آرزوهاش برسه.... ولی خدا نخواست.... اما تموم این مدت با تنها چیزی که دلم رو آروم می کردم این بود که شما هم هیچ علاقه ای به من نداری.... مدام مادر توی گوشم می خوند اما من حاضر نبودم یه بار دیگه دل مادرم رو بشکنم.... آره اشتباه کردم... باید اول خودم با شما حرف می زدم اما آخرین باری که حرف زدیم شما گفتی دیگه نمی خوای جلوی چشمت باشم.... اما بالاخره مادر اونقدر اصرار کرد که راضی شدم یه بار به زبون بیارم..... مادر گفت خودش از شما می پرسه.... از اطمینان خاطر مادر، منم کم کم مطمئن شدم اما وقتی دیشب با گریه برگشت و جواب نه رو داد دیگه همه چی برام تموم شد.... گفتم شاید اصلا قسمت من اینه که از دنیا دل بکنم.... واسه همین شبونه ساکم رو بستم و اومدم پايگاه.
برگشت سمت من و بی آنکه نگاهم کند، دستی به ریش های مشکی اش کشید.
_حالا.... جبران می کنم.... اگه قبول می کنید.... خودم می پرسم.... ببخشید... واسه ی همه ی اتفاقاتی که افتاده.... اما.... شما.... با من ازدواج می کنید؟
توقع خواستگاری آن هم در خاکریز پشت پایگاه را نداشتم.
لبخندی روی لبم نشست و کمی سکوت کردم تا بتوانم لااقل کلمات را پیدا کنم و او ادامه داد :
_باید امشب جواب قطعی رو به من بدید.... اگه جواب شما بله باشه.... می مونم تو پایگاه.... چون رفتنم به خط مقدم برای بقیه جز دردسر چیزی نداره.... اما اگه جوابتون نه باشه.... میرم.... چون دیگه نمیشه که هر دو توی پایگاه بمونیم.... به هر زحمتی که باشه، میرم.... فقط میمونه زحمت خبر دادن به مادرم، که اون با شما.
از روی خاکریز برخاستم و مانتویم را کمی تکان دادم.
_لطفا زنگ بزنید اول خاله اقدس رو از نگرانی در بیارید که حالش اصلا خوب نیست.... در ضمن.... به مادرتون هم بفرمایید که بنده سه چهار روز دیگه بر میگردم تهران.... دیگه اون زمان میتونم یه شب میزبان شما و مادر شما باشم.... البته اگر باز اشتباه نکنید و مادرتون رو تنها نفرستید... چون در این صورت حتما جوابم « نه » است.
گفتم و با قدمهایی تند رفتم سمت درمانگاه.
قلبم چنان تند میزد که ناچار شدم برای نفس های تند و بریده بریده ام یک پاف از اسپری ام را بزنم.
اما بالاخره تمام شد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀