هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_377
برگشتم تهران.
سه چهار روز بعد، باز برگشتم تهران.
به قول عادله؛ این چه رفت و برگشتی بود!
اما حتی به او هم نگفتم که چی اتفاقی قرار است بیافتد.
تا در خانه ی خاله طیبه برایم باز شد و خاله طیبه مرا دید، چنان مرا محکم در آغوشش فشرد که استخوان هایم درد گرفت.
_خاله!.... چلوندی منو!
_سلام قربونت برم..... خوش اومدی.... مبارکت باشه.
_چی مبارک باشه آخه؟
رفتم سمت پله ها که خاله همانجا کنار در حیاط خشکش زد.
_وا.... جواب بله ات به یوسف دیگه.... یوسف دو روز پیش برگشته عقب و از مخابرات زنگ زده به اقدس و این خبر رو داده.
کمی شیطنت کردم و گفتم :
_حالا بذار بیان تا ببینم جواب بله بگم یا نه.
سکوت خاله باعث شد تا سرم را برگردانم و او را ببینم که تا سر برگرداندم، دیدم خم شده و لنگه دمپایی اش را از روی زمین بر می دارد.
تا خواستم عکس العملی نشان دهم یا حتی فکر کنم برای چی این کار را می کند، لنگه دمپایی اش را سمتم پرتاب کرد.
سر خم کردم وگرنه پرتابش آنقدر دقیق بود که لنگه دمپایی به سرم بخورد.
با تعجب به محل فرود لنگه دمپایی خاله روی بالکن نگاهی کردم و گفتم :
_خاله!!
_تو جرأت داری فقط بگو نه تا ببینی چه بلایی سرت میارم چشم سفید!
و من با خنده بلند گفتم:
_نه.... نه.... نه.....
گفتم و دویدم سمت خانه و او دنبالم.
اما بالاخره خاله طیبه هم به آرزویش رسید.
دو شب بعد وقتی منتظر آمدن یوسف و خاله اقدس بودیم، خاله با وسواس خاصی گفت :
_میگم این بالشت رو بذارم اون ور بهتره یا همین جا باشه؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀