🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_38
با آن که با حرفهای آقا یونس کمی آرام گرفتم، اما هنوز دغدغههای زیادی داشتم.
یکی برای مادر.... دیگری برای خانهی خاله طیبه که به خاطر ساواک مجبور بودیم در آن زندگی نکنیم.... و دیگری برای ماندن در خانه خاله اقدس.
خاله اقدس برای راحتی ما زیرزمین کوچکی که تنها یک اتاق بیشتر نداشت را برایمان خالی کرد و تمام اسباب و اثاثیه آن را به اتاق طبقه بالا منتقل کرد.
یونس و یوسف همراه خاله طیبه، مقداری از اسباب و اثاثیه ضروری ما را از راه پشتبام، به خانه خاله اقدس آوردند.
خیلی جالب بود که ما با خاله اقدس همسایه دیوار به دیوار هم بودیم و آنها هم این قدر هوای خاله طیبه و ما را در آن زمان بحرانی داشتند.
اما زندگی در خانه خاله اقدس مشکلات خودش را داشت.
یکی از آنها، بودن همان یوسف و یونس بود که برای من و فهیمه کمی سخت میشد .
چراکه برای رفتن به حیاط حتما باید چادر سر میکردیم.
گوشه حیاط یک سرویس بهداشتی بود که خاله اقدس آن را برای ما شسته بود تا ما از آن استفاده کنیم. اما ظرفشویی و آشپزخانه نداشتیم.
خاله طیبه گاهی ظرف های ما را درون حیاط میشست، البته بیشتر اوقات به اصرار خاله اقدس میهمان سفرهی آنها میشدیم.
گاهی هم من و فهیمه با هم ظرف ها را می شستیم.
خاله اقدس بارها گفته بود که ظرفها را بالا ببریم و درون آشپزخانه ی خانه ی خاله اقدس، بشوریم اما نه من و نه فهیمه، رویمان نمیشد روزی سه مرتبه به خانه ی خاله اقدس برویم.
با آوردن وسایل خیاطی من، به خانهی خاله اقدس، با کمک آقا یوسف و یونس، من هم کارم را در خانه خاله اقدس از سر گرفتم.
🥀🕊
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🕊
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🕊
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🕊
🥀🥀💕
🥀🕊
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_38
_سلام... خیلی خوشحالم که اومدی ....
_سلام... ایندفعه رو تونستم بیام ولی فکر نکنم دیگه بتونم بیام.
کمی نگاهم کرد و بعد برخاست و رو به سمت یکی از دوستانش گفت:
_پیمان.... اون دسته گل رو بیار ....
پیمان یکی از ویولون زن های موسیقی اش بود که دسته گلی را برایش آورد و او دسته گل را سمت من گرفت.
_این برای شما...
شوکه شدم.
آنقدر دسته گلش زیبا بود که نتوانم چشم ازش بردارم.
_برای من؟!...
_بله...
مثل آدم های مسخ شده همان چند قدم تا جلوی سن را رفتم و دسته گل را از او گرفتم .
_ممنونم....
_افتخار دادید واقعاً... خوشحالم کردید.
_موفق باشید.
لبخندی زد و من از نگاهش فرار کردم و کمی از سن دور شدم که او هم برخاست و رفت و من منتظر آمدن ژیوا و یاشار شدم.
ژیوا با دیدن دسته گل زیبای میان دستم کلی ذوق کرد و ابراز احساسات و بعدش شروع کرد به چرندگویی.
_وای این یه معنی خاص داره...
_این گلا هر کدوم به معنی میدن ... رنگ گلا و تعدادشون.... همه یه معنی داره...
کلافه از اینهمه برداشت آزاد ژیوا گفتم:
_بس کن ژیوا هیچ معنی نداره جز تشکر.
_خاک تو سرت کنم... طرف خواننده مشهوره بهت دسته گل داده بعد تو میگی هیچ معنی نداره....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_38
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
آرمان بعد از یکم صحبت با راننده ماشین، رو کرد به ما و گفت:
-سوار شید تو این بارون هیچکس پیدا نمیشه برسونتمون.
به حرفش گوش دادیم و سوار شدیم.
چهار نفری روی صندلی عقب حجم عظیمی از فشار رو تحمل میکردیم.
البته من و شبنم و ایلیا به این مدل نشستن عادت داشتیم اما آرمان...
گمون نمیکنم!
پسره موهای فرفری داشت با یکم ته ریش، از این لباس هایی که مده پوشیده و یه ساعت مچی بیست کیلویی هم به دستش بود.
دختر کنار دستش چهرهاش مشخص نبود و برای دقیق شدن تو صورتش تلاشی نکردم.
صدای آهنگهای بیمحتوا فضای ماشین رو پر کرده بود، جوری که صدای هم و نمیشنیدیم.
پسره هر از گاهی از توی آینه ما رو نگاه میکرد و من اصلا از این نگاهها خوشم نمیاومد.
شبنم هر بار پسر اینطوری نگاه میکرد، دست میبرد سمت شالش و موهاش و به زیر شال میفرستاد.
ایلیا که متوجه نگاهای پسر به ما و معذب بودن ما دو تا شد توپید به پسر:
-دنبال چیزی میگردی همش حواست این عقبه؟
متوجه تشر ایلیا نشده بود و دیدم هنوز از توی آینه زل زده به ما..
-آهای پسر با توام!
یهو به خودش اومد و نگاهش از روی من و شبنم برداشته شد و به ایلیا چشم دوخت.
-جونم داداش؟
چه صمیمی هم شد!
ایلیا یه تای ابروش و داد بالا و گفت:
-خوبه دختره کنارت نشسته حواست به ناموس یکی دیگهاس؛ خجالت بکش!
یهو دختره برگشت عقب اما دیدیم اینکه... اینکه دختر نیست!
صداش دراومد:
-دختر کیه اونوقت؟
من و شبنم ماتمون برده بود و ایلیا هم حرف کم آورده بود و نمیدونست چی بگه که آرمان وارد بحث شد:
-بزن کنار پیاده میشیم!
اما از سرعت ماشین هیچی کم نشد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️