هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_383
عاشقی درد قشنگیست!
خوش ترین رنگ و رنج زندگیست...
روزها و ثانیه ها را تغيير می دهد.
اصلا حال و هوای نفس هایمان را عوض می کند.
و برای من همین گونه شد.
فردای روز عقدمان اول صبح، باز خاله اسپند دود کرده بود اما این بار دودش را در حیاط خانه رها کرد تا اذیتم نکند و من با چشمانی خواب آلود از سر و صدایی که خاله به راه انداخته بود، برخاستم.
_سلام... چه خبره اول صبحی خاله!
داشت سفره ی صبحانه را روی بالکن حیاط می چید که گفت:
_عروسی که تا لنگه ی ظهر بخوابه عروس نیست.... بلند شو برو یه آبی به صورتت بزن که الان یوسف میآد.
چشمانم یک دفعه کامل باز شد!
_چی؟!... کجا میاد اول صبحی؟!
_طفلکی صبح رفته نون تازه خریده برامون آورده، منم بهش گفتم بره نیم ساعت دیگه بیاد با ما صبحونه بخوره.
_عه خاله! واسه چی آخه بی خبر دعوت میکنی!.... حالا نمی شد اول صبح نیاد؟
خاله با جدیت نگاهم کرد:
_نه.... میری یه آب به صورتت بزنی یا نه؟
_بیاد در میزنه، اون موقع میرم صورتم رو میشورم.
و خاله لبخند شیطنت آمیزی زد و اَدای مرا در آورد و با همان لحن من گفت :
_در نمی زنه چون کلید خونه رو بهش دادم.
_وا.... خاله چرا همچین کردی؟!
_محرمه بهت خب.... دیگه زنگ زدن نداره.... من که همیشه چادرم به کمرم پیچیده است و روسری هم رو سرمه.... میمونه تو که محرمشی.
_آخه این چه کاراییه شما میکنی!
_اینجا وانستا برو دست و صورتت رو بشور الان میاد.
از حرصم پایم را محکم زمین کوبیدم و رفتم.
دست و صورتم را شستم. موهای بلندم را بافتم و روسری سر کردم نشستم توی بالکن که خاله با سینی سماور آمد و در حالیکه سینی را با سماور رویش، روی میز چوبی کوچک و مخصوصش می گذاشت نگاهم کرد.
_اون چیه دیگه سرت کردی آخه!؟
_روسریه.....
مقابلم نشست و سمتم دست دراز کرد تا روسری را از سرم بکشد که نگذاشتم.
_عه خاله نکن تو رو خداااا.... ولش کن خاله... روم نمیشه.
_بی خود روت نمیشه... زن عقدیشی دیوونه....
و همان موقعی که من روسری را نگه داشته بودم و خاله روسری را می کشید، در حیاط با کلید باز شد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀