هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_404
پشت در خانه ی خاله طیبه ، چند دقیقه ای بود که بی اکسیژن بودم.
و چه نفس های سختی می کشیدم.
تا در باز شود، یوسف نگاهم کرد.
_خوبی فرشته؟... دیگه رسیدیم... تحمل کن.
فقط نگاهش کردم و در حالیکه دست چپم را به در خانه ی خاله طیبه گرفته بودم، سعی می کردم نفس بکشم.
_اومدم....
و در خانه باز شد و خاله طیبه شوکه!
_فرشته!.... چی شده؟
_هیچی خاله..... فرشته باید چند وقتی کامل استراحت کنه.... لطفا یه تشک براش پهن کنید کنار کپسول اکسیژنش.
و خاله که هنوز خوب متوجه ی حرفهای یوسف نشده بود، تنها با شنیدن اسم کپسول اکسیژن، دوید سمت خانه.
روی تشکی که خاله برایم پهن کرد، دراز کشیدم و ماسک اکسیژنم را باز زدم.
خاله طیبه هم نشست کنارم و پرسید :
_چی شده یوسف؟
_یه حمله ی آسمی است دیگه... به خاطر حال ریه هاشه..... باید یه مدت استراحت کنه و در معرض خاک و دود و اینا نباشه... اسپری داره تو خونه؟
_آره فکر کنم چند تایی داره..... تو چی؟.... تو میخوای برگردی؟
با شنیدن این سوال خاله، من هم به یوسف نگاه کردم که اول به خاله و بعد به من نگاهی انداخت و گفت :
_امروز میمونم... ولی فردا یا پس فردا برمیگردم.
خاله برخواست و گفت :
_بذار برم به اقدس بگم بیاد اینجا.
خاله رفت که یوسف سمتم آمد و کنارم نشست.
نگاهم کرد و لبخند کمرنگی به لب آورد.
دستش را روی موهایم کشید و پیشانی ام را هدف بوسه اش قرار داد.
_ببین واسه خاطر من چه بلایی سر خودت آوردی؟!... میذاشتی زیر آوار می موندم خب.
با حرص و عصبانیت به بازویش زدم که خندید.
_حرص نخور برات خوب نیست... فقط نفس بکش..... برگردم پایگاه، هر روز میام از مخابرات بهت زنگ میزنم و حالتو میپرسم.
_چه فایده.....
_عه فرشته خانم!..... بابا قبول کن حالت خوب نیست..... برات موندن تو پایگاهی که پر از گرد و خاکه خطرناکه عزیزم.
نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم.
چاره چه بود. ماندن برایم بهتر بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀