هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_405
ماندگار شدم.
یوسف رفت و من ماندم. با آنکه حالم بهتر بود ولی با اخم تخم های خاله طیبه، کی جرات داشت حرفی از پایگاه بزند.
دو روز بعد از رفتن یوسف، فهیمه هم دیدنم آمد. او هم برایم چند تا کمپوت آورده بود.
و همان کمپوت ها هم مرا یاد یوسف می انداخت.
_خب تعريف کن ببینم از اون آقای بی احساس.
حالم بهتر بود و ساعات کمتری زیر کپسول اکسیژن می ماندم و یکی از همان ساعت ها، همان ساعتی بود که فهیمه به دیدنم آمده بود.
_اصلا هم بی احساس نیست.
فهیمه دهن کجی کرد و گفت :
_اون زمان که بود.....
و خاله طیبه با حرفی که زد نگذاشت، فهیمه باز سوالی بپرسد.
_خجالت بکش.... خودت الان شوهر داری... ماشاالله آقا یاسر هم خوب مردیه... ظرفای غذاتم که خبر دارم، اون میشوره.... دیگه چکار داری که یوسف چطوره؟
_آخه برام جای سواله..... اون آدمی که من دیدم، هیچ احساسی نداشت.... حالا انگار عوض شده.
خاله جواب فهیمه را داد.
_انگار از اولش هم یوسف فرشته رو میخواسته.... به خاطر یونس سکوت میکنه.... خدا بیامرزه یونس رو..... چه پسر مظلومی بود.
فهیمه با چشم و اَبرو به من اشاره کرد و خاله دیگر حرفی از یونس نزد.
روزها گذشت و بهتر شدم اما دلم برای پایگاه و فرمانده اش سخت تنگ شد.
به اواخر تابستان نزدیک می شدیم.
یوسف تقریبا هفته ی اولی که حالم خوب نبود، هر روز به من زنگ میزد. اما بعد از آن که بهتر شدم هفته ای دوبار.
دیگر داشت حوصله ام در خانه ی خاله طیبه سر می رفت.
اما هنوز جرات حرف زدن به خاله طیبه را نداشتم.
مطمئن بودم اگر حرفی از پایگاه بزنم چنان سرم جیغ خواهد کشید که گوش هایم کر خواهد شد.
خاله اقدس هم درگیر رنگ زدن و تمیز کردن طبقه ی دوم خانه شان بود.
خاله طیبه می گفت دارد کارهای خانه را می کند که بعد از سالگرد یونس، ما سر خانه و زندگی خودمان برویم.
به خاطر بوی رنگ و گرد و خاکی که به حتم در خانه ی خاله اقدس بود، حتی خانه ی خاله اقدس هم برایم ممنوع شد.
من بودم و حیاط خانه ی خاله طیبه.
گاهی در بالکن حیاط می نشستم و خاطرات دور دست ها را در سکوت مرور می کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀