eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رنگ و نقاشی طبقه ی دوم خانه ی خاله اقدس تمام شد. خاله اقدس خیلی خوشحال بود و تنها چیزی که گاهی نگرانش می کرد همان نبود یوسف بود. و من نزدیک چهل روزی بود که یوسف را ندیده بودم. یک روز که مثل همیشه در بالکن حیاط، نشسته بودم و بی دلیل باز خاطراتم را مرور می کردم، زنگ در خانه زده شد. با همان موهای بلند بافته شده سمت در حیاط رفتم. چون چادر و روسری نداشتم، سرم را به در بسته ی حیاط چسباندم و گفتم: _کیه؟ و صدایی در جواب گفت : _یه عاشق دل خسته! صدای یوسف بود. فوری در را باز کردم و او با یک قدم وارد حیاط شد و من چنان، از سر دلتنگی، خجالت و شرم و حیا را کنار گذاشتم که بی اختیار، خودم را در آغوشش انداختم و دستانم را دور گردنش حلقه زدم. اما خیلی زود به خودم آمدم و خواستم فوری خودم را عقب بکشم که این بار یوسف نگذاشت و با دستانش محکم مرا احاطه کرد و زیر گوشم گفت : _حالت خوبه؟..... بهتر شدی حسابی یا نه؟ این بار خودم را عقب کشیدم و با گونه هایی از خجالت سرخ شده، سر به زیر انداختم. _خوبم خدا رو شکر. نگاه سیاهش با لبخندی روی صورتم چرخید. _دلت برام تنگ شده بود؟ باز خجالت کشیدم اما گفتم : _یه کم.... _یه کم!!.... اولین باره منو این جوری بغل می کنی! _خب حالا لوس نشو دیگه. یوسف خندید و خاله طیبه هم برای دیدن ناشناسی که زنگ در را زد، به حیاط آمد. _کی بود فرشته؟ و با دیدن یوسف، گل از گُلش شکفت. _به به جناب فرمانده..... سراغ ما رو گرفتی! _سلام خاله..... _بیا تو... بیا که خوب اومدی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀