هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_406
رنگ و نقاشی طبقه ی دوم خانه ی خاله اقدس تمام شد.
خاله اقدس خیلی خوشحال بود و تنها چیزی که گاهی نگرانش می کرد همان نبود یوسف بود.
و من نزدیک چهل روزی بود که یوسف را ندیده بودم.
یک روز که مثل همیشه در بالکن حیاط، نشسته بودم و بی دلیل باز خاطراتم را مرور می کردم، زنگ در خانه زده شد.
با همان موهای بلند بافته شده سمت در حیاط رفتم.
چون چادر و روسری نداشتم، سرم را به در بسته ی حیاط چسباندم و گفتم:
_کیه؟
و صدایی در جواب گفت :
_یه عاشق دل خسته!
صدای یوسف بود. فوری در را باز کردم و او با یک قدم وارد حیاط شد و من چنان، از سر دلتنگی، خجالت و شرم و حیا را کنار گذاشتم که بی اختیار، خودم را در آغوشش انداختم و دستانم را دور گردنش حلقه زدم.
اما خیلی زود به خودم آمدم و خواستم فوری خودم را عقب بکشم که این بار یوسف نگذاشت و با دستانش محکم مرا احاطه کرد و زیر گوشم گفت :
_حالت خوبه؟..... بهتر شدی حسابی یا نه؟
این بار خودم را عقب کشیدم و با گونه هایی از خجالت سرخ شده، سر به زیر انداختم.
_خوبم خدا رو شکر.
نگاه سیاهش با لبخندی روی صورتم چرخید.
_دلت برام تنگ شده بود؟
باز خجالت کشیدم اما گفتم :
_یه کم....
_یه کم!!.... اولین باره منو این جوری بغل می کنی!
_خب حالا لوس نشو دیگه.
یوسف خندید و خاله طیبه هم برای دیدن ناشناسی که زنگ در را زد، به حیاط آمد.
_کی بود فرشته؟
و با دیدن یوسف، گل از گُلش شکفت.
_به به جناب فرمانده..... سراغ ما رو گرفتی!
_سلام خاله.....
_بیا تو... بیا که خوب اومدی.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀