هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_409
یوسف از همان روز تا مراسم سالگرد یونس تهران ماند.
کلی به خاله اقدس کمک کرد و قالی شست و خانه را تمیز کرد و حتی شیشه های طبقه ی دوم را پاک کرد و گرد و غبارش را گرفت.
خاله طیبه هم از خاله اقدس اجازه گرفت تا کم کم وسایلم را بیاورد و بچیند.
اما قبل از چیدمان، یک روز یوسف دنبالم آمد.
تا وقتی می دانستم یوسف هنوز هست و به پایگاه بر نگشته است، هر کسی زنگ در خانه را می زد، من اولین نفر بودم که در را باز می کردم.
و آن روز هم همین طور شد.
وقتی دویدم سمت در و باز بی چادر و روسری پرسیدم :
_کیه؟
یوسف جواب داد:
_منم.
در را که باز کردم باز نگاهش روی موهای بافته شده ام نشست.
_یه چادر سرت کن میای سمت در.
_می پرسم... اگه تو نباشی در رو باز نمی کنم.
لبخند کجی زد و گفت :
_الان برو چادرت رو سر کن بیا کارت دارم.
_چکار داری؟
لبخندش به خنده تبدیل شد.
_نپرس برو... برو دیگه.
مجبورم کرد تا چادر سر کنم. با چادر سفید گل گلی ام برگشتم که از حیاط بیرون رفت و در خانه شان را برایم گشود.
وارد شدم و او دستم را گرفت.
از همانجا فهمیدم می خواهد مرا سمت طبقه ی دوم ببرد.
به همین خاطر چشم بستم تا غافلگیر شوم.
چشم بسته، دست در دستش از راهروی خانه ی خاله اقدس گذشتم و از پله ها بالا رفتم و پشت در شیشه ای طبقه ی دوم رسیدم.
_چشمام رو باز کنم یوسف؟
_نه هنوز....
در نيمه شیشه ای طبقه ی دوم با صدای خشکی باز شد.
بوی رنگ هنوز هم در فضای خانه بود انگار.
_چشماتو باز کن....
و چشم گشودم.... قشنگ شده بود. کل دیوارهای خانه از نیمه به سمت پایین، مغز پسته ای روشن بود و از نیمه به سمت بالا سفید.
تر تمیز شده بود و زیبا.
خانه ی کوچک ما که تنها یک اتاق بزرگ داشت و یک حیاط خلوت و نور گیر که شده بود آشپزخانه!
اما زیبا بود.... سادگی قشنگی داشت که دوست داشتم.
_خیلی خوب شده...
همین یک جمله را که گفتم، متوجه ی گرفتگی صدایم شدم این اولین علامت و واکنش سریع بدنم به بوی رنگی بود که هنوز در خانه جا مانده بود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀